سیاه 3
قبل اینکه کسی بیاد وبخاطر تعطیلی زودهرچی نیاز بود رو تهیه کردم.
تمام خونه روگشتم تا تونسم پارچه های سفیدشو پیداکنم..مهر و اون پارچه سبزی که ازکربلابراش هدیه داده بودن
اب قند وگلاب درست کردم دادم مامان وخالم...تاشب فقط کارارو میکردم و هنوز باورنمیکردم
باورنمیکردم عزیزترینم رو ازدست داده باشم...
کم کم داییام خاله های مامان و مادرمامانجانم امد..نوه ها و... همه بجز دردونه مامانجان که همیشه
اسم دایی و زنش ازدهن مامانجان نمیافتاد...اون فقط نیامد...اقاجانمم نبود همه نگران اقاجان
هربارکه اطراف مامانجان خلوت میشد میرفتم ومیدیدم خابه...خاب بود...
تموم خاطرات برام پررنگ میشد...مهربونیاش.. حمایتاش..خنده رو بودنش..صبرش.ذکر و نمازای طولانیش
وقتی اقاجان امد همه چشم شدن که ببینن اقاجان چکارمیکنه.همه نگران حالش
دیدم.دیدم که کمرش شکست کمرش خمیده شد..دیدم چطور اصرار میکرد بزارین من کنارش بخابم
دیدم چظور زار میزد ..مردی که یک عمرعاشقونه وباغرور بود شکست
میدیدم مامانم و خالم چطور بغلش میکردن برای اروم کردنش.برای ارومی خودشون.برای پناه بردن بهش
به کسی که خودشم خمیده شد
میدیدم مامان مامانجانم چطور بامشکلی تنفسیو قلبی زار میزد
وبعد دیگه چیزی ندیدم و از هوش رفتم