سیاه 4
وقتی بهوش امدم توبغل نوه های خاله مامانم بودم...هرکسی یه گوشه نشسه بود و دعا میخوند قران میخوند
ولی نیم ساعت بعد همههه بعد ازشام خوردن رفتن...همه
هیچکس نموند..لابد بودن درکنارکسی که تازه فوت شده ترس داشته.نمیدونم
من موندم و خاله ومامان..بابا واقاجان وشوهرخالم.توخونه هزارمتری.نمیترسیدم چون عشقم بود
میرفتم تنهایی کنارش دستاشو میگرفتم التاس میکردم که بیداربشه ولی هفت پشت خاب بود
شب هیچ کدوممون خاب نرفتیم...دایی هنوز نیومده.تا 10 صبح صبرکردیم..ولی گفت تازه راه افتاده
اما چه فایده..
فردای نیمه شعبان ...روز خاکسپاری..
روی دستای مردم ..گریه های مامان وخاله واقوام... خمیده راه رفتن اقاجان...
تنهادختر خانواده محسوب میشدم.خاهرم بخاطر بچه هی نیم وجبیش ودخترخالم بخاطرحاملگیش نیومد
من و خاله ومامان
مامانجانمو بردن که لباس سفیدشو تن کنن... کسیو راه نداد از ماکه نزدیک بودیم.. . پشت در نمیدونم منتظرچی بودیم
منتظر دیدن چهره خوشگل مامانجان برای اخرین بار یا بیدارشدن ازکابوس