سیاه1
بعدازبرگشتن ازمشهد.. خاله عمل کرد .بخاطر تصادفی که کرده بود.و مامان من باپرستار بود
توی این ماجراها بود که یه اقاایی هم امد خاستگاری منه خل:چهارپنج جلسه گذشت و بدنبود
دلم میخاس حالاکه همه حالشون گرفته...باازدواج من خوشحال بشن.و مامانجان برام دعای خیرکنه
...
چهارروز قبل عید نیمه شعبان...رفتم دیدم مامانجان گلم زل زده به دیوارنه حرف میزنه نه منو میشناخت
هیچ هیچی...هیچ عکس العملی نشون نمیداد.توبغلش خابیدم وعکس گرفتیم.
روز عیدشعبان دعوت بودیم همه مهمونی ..مامان گفت همتون برید من میمونم پیش مامانجان.
من هیچ وقت هیچوقت تنهانمیرفتم مهمونی..مخصوصا اونجایی که دعوت بودیم هم دوسنداشتم برم
ولی نمیدونم براچی رفتم....عصررفتم خونه خاله..هممون اونجابودیم بجز مامان وبابام....حتی اقاجانمم ازبیمارستان چندروزی ابانس گرفته بودن
که هممون دورهم باشیم روزای عید ... همه اقوام ازتهران و پسرخالمو... ازحتی انگلیس واونورا امده بودن...
بعد ظهرعید باپسرخالم وداییم و داداشم نشسه بودیم بازی میکردیم..قرارشد بمونیم و شب بریم جشن شعبان
مامان به گوشیم زنگ زد وگریه میکرد
فکرکردم حال مامانجان مث بقیه مواقع بد شده وبعد خوب میشه.یکم سربه سرمامان گزاشتم ..
دوباره زنگ زد .سه باره زنگ زد چهاربار همش ارومش میکردم..خرررررررررررررررررربودم نمیفهمیدم
نمیخاسم خالم هم نگران بشه.مونده بودم باچی برگردم خونه ببینم داستان چیه...
به بابا اس دادم گفتم جریان چیه.گفت زود خودتونو برسونید خونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!