سیاه2
میدونسم اقاجان بفهمه دق میکنه...به پسرخالم یواشکی گفتم بریم .ولی تا من اینو گفتم
بابا به خالم گفته که خودتونو برسونید مامانججان حالش بده....خاله باگریه میزد توسرش..
من بازهممم خررررررررررر همش میگفتم خاله چیزی نیس.حالش خوبه.خاله هیچی نمیگفت و گریه میکرد
بااخرین سرعت رفتیم خونه مامانجان...توراه چقد نظر کردم که حال مامانجانم خوب باشه
همش خودم فش میدادم چرا من نموندم .رفتم مهمونی...
بابا دروباز کرد دیدم ریلکسه گفتم دیدی خاله چیزی نیس( بابا همیشه ریلکس و باتعمل رفتار میکنه)
رفتیم تو اتاق مامانجان دیدم یه پارچه روی ماماجانم کشیدن.. و مامان بالاسرش با گریه دعا میخوند.تامارو دید
گفت :دیدی یتیم شدم! من میخ وایساده بودم ... نمیتونسم باور کنم ..خاله و مامان زارمیزدن توبغل همدیگه...
بابا اونطرف کارارو انجام میداد... رفتم رو تخت. مامانجانمو بغل کردم هی میگفتم ترا خدا بیدارشو مامانی...
ازطرفی دوباره میخ میشدم هی مگفتم من خفه شم بهرته مامانم حالش بدمیشه...
واقعا نمیدونسم باید گریه کنم .گریه نکنم...چون کسی نبود باید زودتر کارارو میکردیم
تاحالا هیچ عزیزی رو هیچ نزدیکی رو ازدست نداده بودم...همش نگران اقاجانم بودم چون هنوز خبرنداشت