سیاه5
دروبازکردن و گفتن فقط محرم ها بیان...ولی هنوز هم دردونه مامانجان نیومد
دیگه نمیدیدم کی چه عکس العملی داره....مامانجانم بااون لباس سفید و پارچه سبز سید بودنشو به نمایش گذاشته بود
فرشته بودنشو...پاکی و خانوم بودنشو.وقارشو نورانی بود وبالبخند
ازتو بغلش بلندم کردن....برای اولین بارتوزندگیم هق هق میزدم زار میزدم بلندبلند...
چشام داشت مث روزام سیاه میشد مث لباسامون ولی همون لحظه دیدم مامانم افتاد روی من ...اصلن حواسم بهش نبود
رفتم نمیدونم با این نیمچه هیکل چطور مامانمو بردم بیرون ...حالش اصن خوب نبود خالمم اون طرف من.گیج شده بودم نمیدوسنم
نمیدونسم هوای خالمو داشته باشم بااون پای عملیش یامامانم که راه به راه حالش بد میشد
نمیدونسم...یه دستم به مامانم یه دستم خاله...بقیه که نظاره میکردن که چظوری کی گریه میکنه!!
دیگه باضرب وزور وکمک خواهرای مامانجانم .رفتیم امامزاده که اونجا نماز رو بخونن..تازه اونجا اقاجانمو دیدم
هیچکس کنارش نبود..هیچکس
مامانمو خالمو سپردم به خاله خانما ورفتم بااقاجانم باشم..هنوز کسی نبود که این مرد بتونه بهش تکیه کنه
دایی دردنونه نیومد
اخرین خداحافظی
بعد هم مامانجانمو گذاشتن توی خونه یک متریش... مرد و زن اشنا و غریب گریه میکرد..همه مامانجانمو میشناختن
دختر دردونه شهر بود...بازم مامانم حالش بد شد...
+آرزوی سلامتی.