شعر1
این شعری که برای مامانجان دخترخواهرش نوشته
:
خانه خاله من بود بزرگ
درکنارش دوسه تا کاج سترگ
وسط خانه یکی حوض قشنگ
حوض پرآب وتهش ابی رنگ
آن طرف باغچه ای سرتاسر
این طرف چند اتاق ویک در
مطبخی آن طرف باغچه بود
پختن نان وکماج و دم ودود
دم در بود درختی زیبا
توت ، مجنون وکنارش گلها
هر کس تازه نفس ازسرراه
رفته بودش سرآن توت سیاه
گاه گاهی همه آنجا بودیم
خاطرم نیست که چندتا بودیم
مادرو خاله و زن دایی ها
اول وقت سرکار وغذا
بچه ها شادی وبازی انگار
غیر ازاین کارندارند به کار
می دویدند همه تا به غروب
بازی ساده به هرسنگ وبه چوب
لیک آن کودیکم زود گذشت
هرچه درخاطره ما بود گذشت
رفته بودیم به همانجا دیروز
آه ازغصه و ازماتم وسوز
همه بودند ولی خاله نبود
خانه ساکت بی خاله چه سود
همه ماتم زده گریان بودند
وای بیچاره غم مادر او
کی تواند برود بر سر او
داغ اولاد چه سخت است خدا
نکن این مادر وفرزند جدا
چاره ای کو؟ که چنین تقدیر است
بهترین گفته همین تعبیر است
ازخدا رحمت اوراخواهیم
سفر راحت او را خواهیم
کاش با محسن خود یار شود
ساکن جنت وگلزار شود
کاش مارابه دعا یاد کند
کاش او هم دل ما شاد کند
پ.ن: محسن اسم داییمه ک شهید شد.