خاستگار3
قرار براین شد بگیم نه بعد هرچی پیش امد.اهرچند ک خانواده مخالف بودن
فرداش مامان گفت اگه امددنبالت بروباهاش بهدبگو نه.
اما طرف ن زنگ زد ن امد.س روز گزشت.من ک خیلی خوشحال بودم.
هی میرفتم میامدم میگفتم دیدین الکی سنگشو به سینه زدید.
سه روز گزشت .روز چهارم زنگ زد گفتن ما پشیمون شدیم مامانمم نگفت ک دخترمن نمیخاس ازاول.فقط گفت خوشبخت باشن.و تموم
بااینکه گاهی میگم نکنه اشتباه کردم.اما ازته دل خوشحال هسم واقعا خوشحالم
من همش میگفتم منو وقتی قبول نداره براچی ی عمرباهاش باشم.
وقتی دلش فقط ی زن میخاد و فرق نداره کیه.
وقتی وعده میکنه و نمیتونه بگه ماوعده کردیم وقتی نتونه محبت کنه
من همه اینارو دوسنداشتم
و گاهی فک میکردم شاید من توقع بیجایی دارم
اما واقعا دوسش نداشتم
از دیدنش دلم بهم میخورد..
دلم نمیخاس کسی ک باهاشم همش سیخ بشینه و خشک باشه بقیه بحاش حرف بزنن و تصمیم بگیرن
من روحیه اش رودوس نداشتم..اینکه من ی کلمه از پول حرف نزدم ازخونه از حقوق اما
رفت وامد گفت زن نباید بدون احازه خرج کنه نباید پول توجیبش باشه و گیرداده بود ب پول
حالا خوبه گفته بودم چیزی ک برام مهم نیس همینه.
دوس دارم ب کسی بگم بله ک منو وشخصیت منو قبول کنه نه چیزای مسخره دیگه رو
یا به توهم تعییر من باشه
خداروشکر.تموم شد
ایشالا ک تصمیم اشتباهی نبوده باشه