در دروازه
سلام.
جمعه خونه عمو بودیم.
برنامه کربلا رو چیدیم.داداشم امروز رفت مشهد و وقتی برمیگرده میریم کربلا.
ازمشهدبه کربلا.قشنگه
از26تا17فروردین....و من اولش شوق داشتم و حالا میترسم
وقتی مسافرتمون بیشتراز ده روز بشه حالم بهم میخوره .تا نیام خونه مریص هستم مخصوصا اگه بهم بدبگزره.
مکه و کربلا یا شمال و هرجا رفتیم همش همین شد.
نمیدونم چی میتونه اروم کنه این حالو.....
پیروز دوباره رفتم خونه عمو.....
زنعمو گفت مبارکه حالا دیگ نامزد میکنی ب ما نمیگی.از ی منبع موسخخخخ شنیدیم
منم کپ کرده بودم.گفتم من که تا یکی زنگ هم بزنه میام بدو بدو میگم این حرفاچیه میزنی.
هرچی اصرارکردم ک کی این حرفو زده نگفت
اما گفت همه جا پرشده ک تو نامزد کردی...
و من تافردا خابم نبرد.چقد گریه کردم ک چرا واسم این حرفو در اوردن..
شاید باخاسگار ک رفتیم بیرون دیده باشن منو.اما اخه ادم باید انقد بی چاک باشه دهنش ک هر چی دوسداره بگه
وای خدا.ازاین شهرمتنفرم ک همه فزول و حرف دربیارن
مامان بابا میگن اتو دست کسی نده.من نمیدونم چراهمیشه مقصرمنم.میگن برات مهم نباشه
اما واقعا این موصوع اهمیت نداره؟
دلم میخاد بابا مامانم وقتی یکی حرف برامن میزنه جلوش وایسن.ن ک بیان منو توبیخ کنن ک چرااون این حرفو زده
اگه ی بار میزدن تودهن این ادما.دیگه نمیینشستن حرف بزنن براادم.
نمیدونم
انقدچندوقته داعون شده اعصابم ک هیچکس جرات نداره طرفم بیاد.
دلم پره.و کاش حداقل خدا و اهل وعیالش میشنیدن این حرفارو..
حس میکنم من خیلی حساسم.
واقعا حساسیت نداره ینی؟
فقط دعامیکنم خدا این ادمارو هم شفا بده هم ازبیکاری دربیاره.
دعامیکنم زمین بیشترازاینا گرد بشه.
اون روزی ک پدر بزرگم مریص بود و مادربزرگ رو نگهداری میکردن مامانو خالم.مردم گفتن اینا مادرپدرشونو گزاشتن اسایشگا.
و من میدیدم ک چجوری خانواده هامون درگیر بودن
بعدازمرگشون گفتن:
وصیت کرده همه املاکش مال خیریه اما بچه ها همشو خوردن.
حالاهم ک....
کاش زنده بودید.دلم برات تنگ شده مامانجونی من
دلم خیلی تنگشده
فقط تومیتونسی بزنی تودهن این ادما مریص احوال
کاش بودی .خدا رحمتتون کنه