سیاه
هروقت مهمونی دعوت میشیم ازاون اولش افسردگی میگیرم.وقتی هم میام خونه تای هفته میرم تولاک خودم
و با دنیا بدمیشم باخودم بدمیشم.... نمیدونم چرا اینجوری میشم
دایم میشینم خودمو مقایسه میکنم تودلم حیرت میخورم.تودلم کینه میورزم تودلم فش میدم تودلم عیبت میکنم
و دراخر ازخودم متنفرمیشم....
هیوقت نتونسم حرف دلمو ب کسی بگم.حتی اینجا
و هیچوقت نشد بگم و پشیمون نشم
نتونسم کسی باشم ک خودم میخام
شدم کسی ک ب شدت ترس داره
از زندگی کردنش
از مرگش
از حرف مردم
ازحرف نزدن مردم
ترس داره از خدا
ترس داره ازشیطون
ترس داره از خانوادش
ازدوستاش
از خودش.
شدم کسی ک نه خودشو میخاد نه کسی اونو میخاد
نه جایگاهی براخودش داره نه برا ادما
بجز ی ادمی ک بچه داری کنه برا بقیه
یا طرف بشوره خونه تمیز کنه
و ازترس نفس بکشه
.....
خیلی وقته میدونم این ترس بدترین چیزیه ک من دارم
و کاریش نمیتونم بکنم
و این ترس
داره بزرگترمیشه.
حتی گاهی شده از شنیدن اسم خودم هم بترسم.
....
گاهی فکر میکنم اگه از اول هسی نبودم.هیچ بودم چی میشد؟
توکلاس اخلاق میگفتن ترسناکه
اما نبودن ازصفر ینی هیچ بودن.نه ا هیچ شدن.
خدا تاحالا درحقم خدایی کرد
قبول شدن. دانشگا. مکه.کربلا.چیزایی بودن ک بزرگترین ارزوم بودن
خداروشکر ک بهشون رسیدم.هرچتد بعد جواب باید براش پس بدم
اما رسیدن ب خاسته هات قشنگه.
اینکه خودت برسی و کسی مانعت نشه.خودت بخایی و کسی خوردت نکنه قشنگه
.....
من دختری بودم نمیگم خدای اعتماد بنفس اما کم نداشتم هرچند ک مشکلات جسمانی داشتم
ولی حالا ک اون مشکلا رفت...اونقد خورد شدم ک اعتمادی هم واسم نموند
خیلی چیزا
باعث میشن اعتقاداتتو ازدست بدی و شاید اعتقاد نداشتن باعث میشه خیلی چیزارو ازدست بدی
...
میدونم دختر لجبازی ام...و شدید میشه این لجبازیا هر روز هر بار
و میدونم اعتقادی ک بقیه بهم میگن رو بی اعتقاد انجام میدم
و کاش میتونسم بگم دست از نصیحت و سرکوب کردن من بردارین