آفتاب گمشده

نق سرا

پایان ادمیزاد بی خداییست.!
!نه ازدست دادن معشوق
نه رفتن یار
نه تنهایی....
هیچکدام پایان ادمی نیست!
تنها بی خدایی
آدم را تمام میکند
._____________
اینجا یه جورایی دفتر خاطرات منه.
اتفاقا و حرفایی ک توی ذهنم هست و جایی جز این دفتر ندارم برای گفتنش.
اینجا
نق سرای منه.😊

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵۶ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

چیزی تو ذهنم نیست

ولی خابم نمیبره.

ینی دنیاهمیشه همینجوری پیش خواهد رفت؟ تغییری نمیکنه؟


من هیچوقت سکون سکوت و یکنواختی رو دوسنداشتم

اما هیچوقت هم هیجان و تلاطم رو تجربه نکردم. چون زندگی ی دختر دست خودش نیس.البته الان فرق داره ها

امروز اقای ناصری میگفت

این اشتباهه ک قران بخونی مثلا بخاطر اینکه خدا ی چیزی بهت بده.این بخاطر خدا نبوده.

من بااین وجود نمازمم براخدا نیس.

نمازمو هم بخاطر وظیفه هم بخاطر ارامشی ک داره میخونم. گاهی هم بخاطر ترس. هیچوقت برای خدانبوده پس.

ینی برا خدا باشه چجوری ...؟

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۹
گمشده .....

اقاااا 

بدبختیه داریما. تا وقتی خاستگار نمیومد اعصابمون خوردبود ک نیس.حالا ک هست اعصابم خورده ک چیکارش کنم

..

مخم میخادبترکه

دوهفته پیش یکی زنگ زد ک باپسرخاهرم میخایم بیایم و مادرش چندسال پیش فوت کرده.

وکیل هستن.و ...دیگ زنگ نزد تا پیروز .قرارگزاشتیم هتل. 

ی چند دقیقه ای ما زود رسیدیم و اونا چندمین دیر.

خلاصه رفتیم ی گوشه حرف زدیم

ب واسطه شغل شریفشون خیلیییی حرف بزن بود انگار.خیلی هم مراعات میکرد بنده خدا

فکر کنم قبلش خاله خانومه هشدارهای لازم رو داده بوده.

بیشتردرباره پرونده هاش حرف میزد.ولی چیزی ک هست

من شدیدا اخلاقشو دوست میداشتم. اصولا تا یه نفر بهم روی خوش نشون میده دوسش میدارم.این اقاهم خوش برخورد و خوش خنده و خوش اخلاق بود دربرخورداول.

طبق حرفای خودش هم اهل تفریح.اهل نماز و مسجد. اهل اهنگ و دیبلودیبو . 

سرش تو پرونده هاش.. گاهی بادوساش. ک البته دوساش هم دوست ناباب ی جورایی داره هم باب

مادر نداره درنتیجه باخاله خانوم جوره. و  درنتیجه دخترخاله هاهم مثل خاهرخودش هستن.

نمیدونم چرا حرفاشوباز نمیکردتوصیح بده. 

خیلی همه قبولش دارن خودشم ک اوووه.خودشوقبول داشت.

خانوم چادری میخاد.ک هیچکدوم از خاهرو خاله ودخترخاله هاش چادری نیستن.

کلا فقط این اقاس ک یکم مذهبی در امده.ی دوبارهم گفت دیگه مثل من پیدا نمیشه ک معتدل باشه ن اینور بوم نه اونور بوم

فک و فامیلشون انگار قاطی پاتیه جشنشون.ولی ایشون نمیتشریفن.

وازاین حرفا.

میدونم اون ازمن خوشش امد.منم اخلاقشو واقعادوسداشتم

اما دوتا چیز براجلسه اول مهم بود برام.یکی اینکه اعتقادی یکم پایینه.ی جورایی اگه بخودم بخوره.اونم اگه ب خانوادم ابدا جور نیست.

دومین چیز.حس کردم بیشتربخاطر اینکه سنم داره بالا میره دلم میخاد جواب رد ندم.

😯😐😕😩😔😒


۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۳
گمشده .....

واسم عجیبه

ک دوستم هروقت حالش بده داعونه روحیه مریضه فکریه.خستس  سراغ منو میگیره و میخاد بامن بره بیرون.

و دقیقا وقتی حالش خوبه یادش میره من هستم.

.

عجیبه 

دخترعمم وقتی میخاد پیام بده بهم با یه استیکر ناراحت یاگریه شروع میکنه و حرفشومیزنه ومیخادک من حرفی بزنم یا قربون صدقش برم یاحمایتش کنم وجانب داریکنم اونو تا حالش خوب بشه

و بعد میبینی عکسای خوشگزرونیشو  تفریحشو  میزاره فضامجازی  

.

والبته دوستای دانشگاه ک اصلا ن وقت خوشی وجود دارن نه گرفتاری..

دوست زیاددارم. ولی صمیمی دوتا.یکیشون همونه ک دیگه صمیمی نیسم باهاش. کسی ک سعی کردم همیشه باشم براش .سعی کردم کم نزارم. ودوست باقیبمونم. 

و یکی دیگه ک دوریم ازهم اما هربار دلمون بگیره براهمدیگه مینالیم😀 یا خبرشادی باشه خبر میدیم بهم.

دخترعمم هم یکم باهاش صمیمی ام.شایدبشه گفت دوست.اما بااختلاف عقیدتیه زیاد ازنظر طرز برخورد باادما.و اینکه اون خانواده پولدار و مغروریه 

دوست زیاده.ولی برای شادی و خوشگزرونی.  کسی دلش نمیخاد تویه غمها شریک باشه .یا توی سختی

...

منم خیلی وقته سعی کردم باکسی صمیمی نباشم.و باکسی دوست نشم بعنوان دوست همیشگی.

...


وقتی متاهل میشه ی دختر همه دوستاشو میزاره کنار .

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۳
گمشده .....

دوسدارم چیز بنویسم.

ولی خودلمم نمیخاد نق بزنم

چی بگم؟

میگم

خوبه ازاین ب بعد ی موصوع بگید من دربارش بنویسم چیزا ک تو ذهنم هستن

اینجوری حداقل نق نمینویسم اینجا و حرف زدم

مشکلم الان خیلی چیزاس

مثلا همین ک دلم میخاد بحرفم ن ادمشو دارم ن موصوع

نظرتون؟

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۶
گمشده .....

😐

کلمه ها توذهنم بدو بدو میرن ردمیشن...


دلم تنگ شد برامامانجانم😢

هروقت ناراحن و عصبی بودم میرفتم خونشون

بااینکه حرفی نمیزدم ولی خودش میفهمید و خیلی اهل حال حرف میزد

همیشه بهم اعتمادبنفس میداد.میگفت تو عدا خوشمزه میپزی بیا خونمون برام بپز

یاهمه بهم میگن اندامت خوب نیس.مامانجانم همیشه میگفت.دختر من ارزو دارم جای توباشم.باریک وباربی

همیشه ازلباس پوشیدنم تعریف میکرد

ی وقتایی اگه واقعا زشت یا زننده بود میگفت اون قبلی بیشتربهت میاد کلی ام مخندود منو بابت تیپ اون لحظه

اگه میرفتم ارایشگا بجاینکه نق بزنه اینکارا چیه میکنه.میگفت ایندفه بهترشدی.اون دفه زشت شده بودی

دلم برات تنگ شده... از وقتی رفتی هیچ هم صحبتی تواین دنیا نداشتم. جای خیلی گونده ای خالی شده توزندگیم

......

بااینکه خاطرات بچگی کامل یادمه

اما نمیدونم چرا خاطرات و تصویری ک مامان وباباجان بودن نیس.تصویرندارم فقط میگزره لحظه ها

باباجونم همش سرکاربود... عاشق این بودم ک برمیگرده باخودش ی عالمه خوراکی میخره

پفک و بیسکویت وشکلات. چقد خوشمزه بودن. 

اونموقع پولاشو میریخت تو یه قابلمه میگفت اسکناسارو جدا بزار و دسته کن تا مامانجون بشماره

اگه بقیه خانواده هم بودن هممون باهم اینکارو میکردیم.

تابستونا تویخچال پره هندونه های قرمز و خربزه بود.پراز شربت خنک پرازمیوه های نوبرونه.

..توخونه ک بود ی هندونه ی خربزه میاورد بقیشو هم مامانجان

هرکس ی برش بزرگ داشت و خودش بزرگترینشو ک بتونه با قاشق بخوره.

مامانجونمم میوه واسم پوس میکند میداد دسش.چقد لوس بود.خخ

عید بدو بدو میرفتیم عیدیمونو بگیریم.همه فامیل میدونسن باباجون ب پیرو جوونش عیدی رو میده.

...

وقتی عمل کردم شاید برانکه دردم یادم بره نمیدونم اما واسم لبتاب خرید.

 میدونسم همه اینارو مامانجون بهش میگه.ولی خودشم  دست ودل بازبود

مامانجونی دلم خیلی تنگ شده برات.

کوچکتر ک بودیم

تابسونا جمعه ب جمعه .خونشون جمع میشدیم.پشه بند توحیاط.بطری اب یخ روی پشه بند.

یواشکی ریز ریز اززیر پشه بند میرفتیم تو.انگار بهشت بود.بوی خاصی هم میداد .

پشه بندمون چندتا بندداشت.نمیدونم چراعاشق اون بندا بودم ک وصلشون کنم.

خونشون ی باع بزرگ بود.اونموقع ها خیلی پشه داشت پشه هم نبودک هیولا.

ی تلیوزیون فنقلی وسیا سفید. ک فقط دوتا شبکه نشون میداد

با خاهرو پسرودخترخاله میرفتیم تودل تیوی تا بتونیم فیلمو ببینیم.باچراعای خاموش ک پشه نزنه ناکار کنه..

......

دانشگا ک میخاسم برم.. همیشه واسم ی عالمه خوراکی.اجیل و شکلات.گز وغذا میریخت توکیفم.میگفت نزارکسی ببینه

خونه مامانجونا انگار همینجوریه یک کیلو بری ده کیلو برمیگردی

بیمارستان بااینکه خودش مریص بود ولی امدملاقات .چقددلم نمیخاست کسی منوبااون حال ببینه

بدبختی اینه ک دیدن ک هیچی عکسم گرفتن ازم یادگاری.ثبت خاطره!

هیچوقت خونمون نمیموند.

دلم میخاد فقط ی بار.ی باردیگ دساشو بتونم لمس کنم.صورتشو ببوسم

فقط ی بارببینمش واقعی.

عاشقش بودم.هرچند عصبانی بودم ک چرا همش ب من میگن کار کن.و بقیه پسرو دخترا مینشسن.

ولی عاشقش بودم...

دلم میخاس یکم شبیه تومیشدم.اما ادم بودن سخته. امیدوارم همیشه تااخر اخر تا....پیش حضرت فاطمه باشی با باباجون.


۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۱۷
گمشده .....

دارم فکر میکنم ببینم چی میشه خدا یهو ی چیزایی رو کلا نمیده

ینی ب ی نفر ممکنه فقط نده.مثلا پول نده عزت واعتبار نده .قیافه ندهو...

ب ی نفرم هی میده.هی همه چیز میده. بحث مالی نیس. عیراز مال 


مثلا کسی ک دیونه ب دنیا میاد تقصیرخودش بوده؟

 یا مثلا کسی ک از وسطای عمرش ی نقص یهویی پیدا میکنه تقصیرخودشه!؟

  .....

ی چیز دیگم هس

اگه اماما یاپیامبرا نشستن گریه کردن ک خدایا توبه وای خدا واینا

یا ازترس اون دنیا گریه کردن

بعد ما فاتحمون خوندس پس...  

این چندوقتی ک روبراه نیسم همش فکرا ی اون دنیا تو ذهنمه.  واقعا ازش میترسم

واسم چیز عجیبیه.ک خودموتصورکنم لای جمعیت پرس شده .بعد نگران ترسناک.اونجاهم استرسه ک ازیتم میکنه انگار .خخخ

ینی چ بلایی سرم امده ک اینجوری شدم

فکر وترسش ولم نمیکنه

انگار ی کوه استرس رو دوشمه.هرثانیه ی چیز ناراحت کننده و دوراز خاست من ک اتفاق بیوفته عصبی و افسردم میکنه

ی جورایی مث ادمای حسودم ک نمیتونه خوبی بقیه رو ببینه

منم چندوقته نمیتونم چیزی جز خاست خودمو تحمل کنم و عصبی میشم

انقدم فش میدم بخودم بابتش

ادم عجیبی شدم

عبوس

عصبی

بداخلاق

کم حرف تراز کم

پرازفکر

پرازحرفای منفی 

پراز بی حوصلگی

پراز کمبود

.....

ادمی ک کمبود داره تقصیر خودشه ینی؟!

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۱
گمشده .....

دیروز وامروز خیلی فکرکردم.ببینم حال بدمن ازکجاس

احتمال خیلی زیادی دادم ک_>بابا میگه کسی ک شب دعدعه نداشته باشه فکرش ک فردا چطور بگزرونم و فردا این کارو کنم این کارو نکنم

دعدعه نداشتنه فکر باعث هرز رفتنش میشه.و میشینه براخودش فکرای منفی میکنه

امروز حدس زدم حال منم براهمین بده...

درهرصورت رفتم امروز مشاوره.😐

30تومن میگیرم بهتون میگم چی گفت😆

خخ

احتمالا40دقیقه من حرف زدم

بقیشو اون.و گفت تو ازبچگی مشکل داشتی .بخاطر نبودن وتوجه نکردن خانوادت

واینکه اونا درگیر زندگی ان و ی جورایی توجهی بهت نداشتن باعث شده  ک کمبودهاتو بخای خودت جبران کنی

اینکه بخای بری سرکار.محبت زیادی بکنی ب ادما.بخای همه کاراروبلد باشی وو....

.

گفت

ادما وحیونا دربرابر خطر(مشکلا) یا استپ میکنن وسنگکوپ میشن یا فرارمیکنن.یا میزنن تو دل اون خطر

ک هرسه تاش اشتباهه


الان من میرم روانکاو!

نمیدونم کاردرستی کردم رفتم مشاوریانه

امیدوارم خیرباشه برام...

دعام کنید

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۵
گمشده .....

کاش یکی ب من میگفت

چرا ی گوشه میشینم گریه میکنم

تراخدا کمکم کنه یکی

داعونم

بی هیچ دلیلی گریه میکنم.اصن خودمو نمیفهمم.

خدایا نجاتم بده.من این حال بدو نمیخام.

...

صب تاشب شب تا صب تو دلم باخدا بحث داریم جنگ داریم.

انقد ک توذهنم حرف میزنم  باکسی حرف نزدم

نمازمم میخونم اول وقت. قرانمم میخونم.زیارت و...

ولی من چمه

....

اوایل فکرمیکردم بخاطر اینکه نماز نمیخونم حالم بده.ولی اینام نیس.

...

ینی دارم دیونه میشم؟ 

...

چیشده ک انقد حالم بده ؟؟؟؟؟


.خدایا کمکم کن از خودم ازاین حالم میترسم وحشت دارم.

نکنه کسی بفهمه و بهم بگن ازدست رفتی خل شدی دیونه شدی

....

اصن چی منو انقد کلافه کرده. 


..پیش خودم میگم تلقینه

اما من اصن باخودم درباره حال بدم حرف نمیزنم

من فقط باخداه ک شبوروز حرف میزنم و نق میزنم

تلقینش کحاشه؟

...

از این میترسم خداهم منونخاد.دوسم نداشته باشه


۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۶
گمشده .....

چندسال پیش خاب دیدم.رفتم شمال .مراسم جشن برای من اتفاق افتاد عقد وعروسی و اینا.بابا گفت برو خونه بقلی ببین چیزی دارن تزیینی که بخری ازش طلایی گیرمویی ... من ویکی دیگه رفتیم خونه بقلی درحال انتخاب بودیم  و من یه گردبند دلم خاست .خانومه  گفت بزار ازت عکس بگیرم عروس میخای بشی. تااون لحظه هم سرش تو گوشیش بود...  نمیدونم چی شد یهو ناراحت شد و گفت توعروس نمیشی و مرگ میبینی  مرگ اشناهات رو .خیلی پکرشدم ولی گفتم الکی میگه همون لحظه دخترعمم امد ومن امده بودم توکوچه که کوچه مامانجانم بود گفت ....مرده لباستو عوض کن...  این خاب مال قبل مرگ مامانجون وباباجون بود...و اتفاقا هم مارفته بودیم شمال یه سال قبل مرگشون خونه کسی که من اونجا خونه همون زن بدجوری مریض شدم..... دلم مخاد بهش فکرنکنم .وبگم خاب بوده فقط....

؟؟؟؟؟؟؟؟

/////////

تازگیا خاب میبینم زیاد:


خاب دیدم کربلا دارم نمازجماعت میخونم

کربلاش هم خاص بود .طلا ونقره نداشت .مثل سامرا یه بقعه بود ساده ساده....

اونجا بعد ازنماز بچه یه دوستامو داشتم نگه میداشتم......

/////

خاب دیدم یه دختر خیلی نازو ملوس روبدنیا اوردم وداشتم بهش عدا میدادم..خیلی فرشته بود. منم کلی درداشتم بابت بدنیا امدنش...

//////

خاب دیدم بادوستم وخواهرم اینا رفتم کربلا که یه جورایی مشهد بهم بود.(هردوباهم) و من داشتم دوستمو که دفعه اولش بود امده بود راهنمایی میکردم بره کجا نماز بخونه... اون رفت و من رففتم بخونم جام نشد رفتم جلوتر که فکرمیکردم ازمحل اصلی دوره اما دیدم در اصلیش رو باز کرد ویه امام جماعت نورانی نمازرو خوند من خودمو بزور وسط مسطا جادادم ...یهجایی بود شبیه یه گودال.شبیه سرازیری که اقااون پایین بود ومن ازبالا میدیدمش

/////////

و خاب دیدم خونمون روضه حضرت زهرا گرفته مامان اما خاله اش پخت و پسرخالم به من داد یه کاسشو. منم قبل اینکه اش پخته بشه بیاره بدوبدو حمام رفتم ولباس تمیزپوشیدم.روضش مثل مهمونی زنونه بود .لباسای خوشگل باید میپوشیدی اما یهو تقییر کرد وشد حجاب

////


ایناروکی میتونه تعبیرکنه


۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۱۴
گمشده .....

چند وقت پیش یکی امد خاستگاری /قبل ازامدنش  پرسیده بود تلفنی که دخترتون مومن؟نماز میخونه؟ ارایش میکنه؟و...  و من گفته بودم نیاد


امد

 ده مین حرف زدن:  نماز میخونی؟  بله

_ نمازاول وقت؟  بله تا بشه

_ نماز تومسجد ؟ گاهی

_ خمس وزکات؟  مسلمه

_ چادر؟ بله  اما نسبی

_ارایش ؟بله نسبی

 _رعایت نامحرم و اینا؟ بله

_اهنگ؟ بله

_این که خیلی سخته. من همه این چیزابرام مهمه. شماهم که کلیات رو رعایت میکنید جزیات رو هم رعایت کنید ؟! 

                   داخل پرانتز(توضیح داشتن که من خلاصه گفتم                       احتمالا شب اول قبراینجوریه؟ یاسخت تر؟)

 

دلم میخواست خودمو خفه کنم که چرا محکمتر نگفتم نیاد....  

خانواده هم که ذوق کرده بودن ازاین همه کمالات ....

بعد ازرفتن بحث شد که چی گفتیم وچیه نظر من:::


از من انکار ازبابا اصرار     که این پسرخوبیه باایمانه توروبه راه راست هدایت میکنه باعث میشه تواهنگ گوش ندی.باعث میشه تو ارایش نکنی وازاین حرفا

نمیدونم چی درباره من فکرمیکنن..... من باخودم مشکلاتم بزرگترازاهنگ و...  .

اون شب بابا اصرار که اشتباه میکنم من/ میگفت تواین زمونه تنها چیزی که باعث خوشبختی میشه ایمانه.پسرایمان داشته باشه زندگی هرزنمیره.....

و من دنبال حداقل تشابه .وقتی من اینجوری نیسم میتونم یه عمر قبول کنم یکی بهم بگه اهنگ نذار اهنگ نذار اهنگ نذار.

انقد خودمو شناختم ک بفهمم بااینجورموردا لجبازیم گل میکنه و بیاودرستش کن

وقتی کسی بیاد ازهمون اول اینجوری سفت وسخت بگیره .اصلا کنارنمیام.........من نمیدونم چطور بفمونم امد بی دین نمیخام. اما اینجوری هم بامن سازگارنیست.....

وقتی جس کنم یکم خودشو ازمن بالاترمیدونه و میخاد منو امرو نهی کنه لجم میگیره.


بابا ازاونطرف ناراحت ک چرا دخترش بیدینه

من ازاونطرف تاچندروز فقط گریه میکردم ک چرااین تفکرو نسبت بهم داره ....و ازاینده مبهم خودم

یکی میاد میگه پسرمن مومن مومنهههههه نمازنمیخونه اما به همه کمک میکنه وصدقه میده..... یکی ام مث این اقا.(من نمیگم پسربدی بود اتفاقا خیلیه که تواین دوران انقد باایمان ومعتقد باشی .) 
 


چی درسته؟؟؟



۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۵۱
گمشده .....