آفتاب گمشده

نق سرا

پایان ادمیزاد بی خداییست.!
!نه ازدست دادن معشوق
نه رفتن یار
نه تنهایی....
هیچکدام پایان ادمی نیست!
تنها بی خدایی
آدم را تمام میکند
._____________
اینجا یه جورایی دفتر خاطرات منه.
اتفاقا و حرفایی ک توی ذهنم هست و جایی جز این دفتر ندارم برای گفتنش.
اینجا
نق سرای منه.😊

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مامانجان وصیت نامه نداشت در حد نماز وروزه بود وصیت نامه اش

باباجان هم خیلی خیلی یهویی فوت شد... هرچندبامریص شدن مامانجان مریص شد 

اما جسمی سالم بود.

باباجان هم نداشت.فقط بابارو وکیل کرده بود برای انجام مراسمای فوتش

.....

جدا اینکه شام وناهار باید بدی به مردمی ک خودشون روزوشب شکمشون با کباب بره پرمیشه ینی چی؟

بابا میگه قدیما اصل قصیه این بوده ک گفته شده :  خانواده فوت شده باید حواسشون ب مراسما و حتی خوندن دعاوقران برای فردمرحوم باشه

و اشناها همسایه ها وطیفه دارن ک به اون خانواده عدا و اشامیدنی برسونن.

ازروز اول تاحالا شخصا انقد درگیربودم ک هیچی ب هیچی.بزرگتراهم بدتر

جدا دوسندارم این تشریفاتو

.....

برای مراسم بچه های باباجون ومامانجون تصمیم گرفتن پول مراسمو بدند برای جهزیه کسایی ک ندارن و درمرز ازدست دادن ابرواند

باباجونم چون خیلی سرشناس و همه میشناسنش و خودش خیلی حساس بود روی مهمونداری و پولداره .نکسایی ک فهمیدن شام هفته وجودنداره مخالفت کردن

این سه روز فقط تلفن جواب دادیمو بازخاست شدیم ک چرا شام نمیدیم!

اجراش چون بابا وطیفه داره.همش سربابا میشکنه.

....

هرکی امده برای مراسما همه میگفتن:

چقد همو دوسداشتن چقدر باوفا بودن که بعداز سه ماه ک مامانجان رفت باباجانم رفت.

...

همیشه یادمه وقتی مامانجان بخاطر قندش ازحال میرفت باباجان گریه میکرد 

و گوسفندبراش نذر میکرد..

چقد دلم تنگ شده براشون....

مامانحونم و باباجونم رو حتی بیشتراز مامان باباخودم دوسداشتم

هیچوقت فک نمیکردم اینجوری بشه

برکت زندگیمون بودن.ی حای بزرگی توی زندگیم خالی شده... 😢

خدا رحمتتون کنه.

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۲
گمشده .....
مامانجانم وقتی مریص شد باباجانم هم مریص شد البته روحی
توخونه بندنمیشد بیرون ازخونه طاقت نمیاورد
حال داعونی داشت
بعداز مرگ مامانجان.حالش بدترشد
حتی بیماریتان هم نتونس نگهش داره
الان حدود س ماه مامانجان فوت کرده
اتفاقای زیادی افتاد
اما دیشب پدربزرگمم فوت کرد
ونتونس تحمل کنه دوراز مامانجان بودنو.
۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۵
گمشده .....

قرار براین شد بگیم نه بعد هرچی پیش امد.اهرچند ک خانواده مخالف بودن

فرداش مامان گفت اگه امددنبالت بروباهاش بهدبگو نه.

اما طرف ن زنگ زد ن امد.س روز گزشت.من ک خیلی خوشحال بودم.

هی میرفتم میامدم میگفتم دیدین الکی سنگشو به سینه زدید.

سه روز گزشت .روز چهارم زنگ زد گفتن ما پشیمون شدیم مامانمم نگفت ک دخترمن نمیخاس ازاول.فقط گفت خوشبخت باشن.و تموم

بااینکه گاهی میگم نکنه اشتباه کردم.اما ازته دل خوشحال هسم واقعا خوشحالم

من همش میگفتم منو وقتی قبول نداره براچی ی عمرباهاش باشم.

وقتی دلش فقط ی زن میخاد و فرق نداره کیه.

وقتی وعده میکنه و نمیتونه بگه ماوعده کردیم وقتی نتونه محبت کنه 

من همه اینارو دوسنداشتم

و گاهی فک میکردم شاید من توقع بیجایی دارم

اما واقعا دوسش نداشتم

از دیدنش دلم بهم میخورد..

دلم نمیخاس کسی ک باهاشم همش سیخ بشینه و خشک باشه بقیه بحاش حرف بزنن و تصمیم بگیرن

من روحیه اش رودوس نداشتم..اینکه من ی کلمه از پول حرف نزدم ازخونه از حقوق اما

رفت وامد گفت زن نباید بدون احازه خرج کنه نباید پول توجیبش باشه و گیرداده بود ب پول

حالا خوبه گفته بودم چیزی ک برام مهم نیس همینه.

دوس دارم  ب کسی بگم بله ک منو وشخصیت منو قبول کنه نه چیزای مسخره دیگه رو 

یا به توهم تعییر من  باشه

خداروشکر.تموم شد

ایشالا ک تصمیم اشتباهی نبوده باشه

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۶
گمشده .....

پست قبلی خیلی طولانی شد بااینکه خیلی حرفارو ننوشتم.

ادامش:

قراربود ک بریم بیرون اما چون جواب ردشد.قراربود ک منتطر زنگ اونا باشیم ک بگیم نه

ازطرفی بابا مامان میگفتن بگیم نه ببینیم بازم میادیابراش فرق نداره.

همه نظر مثبتی داشتن بهش.و ناراحت بودن ک من گفتم نه.اما مثلا احترام گزاشتن ب من

دلشون میخاس ی معحزه بشه ک رای من برگرده

اما من بی محبتی رو میدیم توی افراد خانوادش.. دخترم و احساس برام بیشترین ارزشو داره

شب فامیل جمع بودیم برای جلسه قران

زنعمو عمو دخترخاله وخاله خبر داشتن.و همه میگفتن ادم خوبیه چون میدونسن مذهبی و ادم کاریی بود

وقتی گفتم جوابم منفیه همشون گفتن اشتباه کردی.ماهم بدون دوسداشتن ازدواج کردیم اما الان خیلی خوبیم..

شب مامان گفت منکه نمیگم بهش نه.ی باردیگم برو...رفتم اتاقم انقد گریه کردم ک چرا همش طرفدار این پسر شدن هنوز هیچی نشده

بااینکه قراربود امروز بریم بیرون اما کسی زنگ نزد و من خوشحال..

فرداش بازم مامان از صبح خروس خون توگوش من خوند ک پسرخوبیه محبتو یادش میدیم و فلان وبیسار...

دیگه گفتم هرکاردوسدارید بکنید.برام فرق نداره .چون هرچی بگم نه  نمیخام کار خودتونو میکنید..


۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۴
گمشده .....

بازم باید ازاوت اقا بگم !

روزی ک امد خاسگاری. چون جواب من نه بود و مامان وعده کرده بودن قرارشد هرچی برام معطله و شک دارم بگم

توی جمع برادربزرگش گفت من بی تعارف بگم ک توی خانوادمون کسیو نداریم ک ارایش کنه و به خودش برسه

و نمیخایم اینجوری باشه عروسمون.بابا و شوهرخاهرم بااین که  مخالف ارایش هستن گفتن

ارایش با پیرایش فرق داره و حتی رهبر گفته ک دختر وپسر باید بخودشون برسند و شیک وتمیز باشن.نه شلخته و کثیف

خلاصه ک یه بحث یک ربعی دراین مورد پیش امد.منکه خیلی بهم برخورد چرا داداشش این بحثو پیش کشید

1بخودش تواتاق گفتم شمام نظرت همین بود.گفت ما خانوادمون کسی اهل این چیزانیست و رواین موارد حساسن

گفتم من هیچوقت ارایشم زننده نبوده.اما همین روهم فقط وقتی میزارم کنار ک منطقی باشه حرف طرفم.و اینکه دوسش داشته باشم

اگه کسیو دوسنداشته باشم همینجوری هستم ک هستم.و لحباز

2گفتم شماوخانوادت ب من میگید چرا تصمیم نمیگیری چرا نمیتونی جواب بدی وچرا معطل میکنی مارو.اما خودتون فقط 6بار 

توی پنج ماه امدید.. خودتون دیر میاید به من میگیر تصمین بگیر.خودتونم هنوز تصمیم نگرفتی

3ی بحثی طولانی پیش امد درباره محبت کردن

که اقا گفت ما توخانوادنون ازاین چیزا نداریم..که بخاییم محبتمونو قبل عروسی نشون یدیم

😯 خیلی عجیب بود برام .انگار میخاس چکارکنه

گفت خجالت میکشم وحیامیکنم برای اینکارا...حس بدی داشتم

بعدمادرم امد و ازش سوال پرسید ک چرا همش زنداداششو باخودش میاره

حتی اونروزی ک قراربود تنها بریم زنداداشش هم امده بود.

و اقا فقط گفت من تنهاخجالت کشیدم.حیاکردم

انگار من بی حیام😠

بعداز حرف زدن قرارشد فرداش بریم بازم بیرون.و من عصبی ازاین قرار دوباره

اخرشب باخانواده و شوهرخاهرو خاهر نشسیم گفتمان...

همه میگفتن پسرخوبیه.اما توی محبت کردن صعف داره..

همه میگفتن بازم فرصت بده بازم باهم بریدوبیاین

و من فقط گفتم نمیخام ودوسش ندارم..

تابلاخره رای همه شد رد دادن

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۴
گمشده .....

بنظرتون چه کنم؟؟؟

هرچی من نمیخام 

مامانم با اقای خاسگار وعده میکنه

دیگه واقعا خسه شدم

دراینکه پسرخوبیه شک ندارم

اما دراینکه منم نمیخامش شکی نیس😢

۲ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۳
گمشده .....

دیشب خاستگارمن امد

و یک ساعت ونیم حدودا حرف زدیم..

مادرشم که همش میگفت زودباشید یه حلقه اوردم دست عروووووسم کنم

.

بعد مامانم با اقای داماد حرف زدن

 و در اخر

رفتن

و من نمیگم که اخرشب بعد از رفتن اونا

همگی نشسیم و نتیجه گرفتیم

و جواب من چی بود

شاید اینجوری  بفهمم داری وبلاگمو میخونی

۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۷
گمشده .....

امروز روزیه اقای خاسگار میاد خونمون برای ششمین بار ببینمش

منم خیلی بداخلاقم. حس میکنم این ازدواجو دارن بهم زور میکنن

درصورتی ک حرف خاصی نمیزنن ک ازدواج کن باهاش

اماهمش میگن حیفه این پسره ک جواب نه بهش بدی

باباهم ک میگه اون خوبه پسر مومنیه  وتورو مومن میکنه

و من میترسم

ازهمین مومن بودن.چون میدونم  من ادم لجبازی ام

و فقط وقتی حرف گوش میدم ک ازته دل کسیو بخام و بامحبتش منو حرف گوش کن کنه

دلم این ازدواجو نمیخاد نمیدونم از ترس خودمه یا بخاطر نخاستنه

و همش نگرانم ک کسی بهم تحمیل کنه

من واقعا نوموخاممممممم

۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۶
گمشده .....

اههههه

من نمیدونم چرا وقتی من این اقای خاستگارو نمیخام چراهی باهاش وعده میکنند

خوب نمیخامش

میرن و میان بهم میگن عروس خانوم😟

خدایا من به کی بگم که ازاولش دوسش نداشتم.چون بچه خوبی بود فرصت دادم بخودم ک تودلم بشینه

اما انگار هی گند زدم 

خدایا هرچی صلاحه خوبشو رقم بزن واسمون

امیدوارم هممون اون فردی ک خاهانش هستیم رو گیربیاریم و اینا

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۶
گمشده .....

این شعری که برای مامانجان دخترخواهرش نوشته
:


خانه خاله من بود بزرگ

درکنارش دوسه تا کاج سترگ

                        وسط خانه یکی حوض قشنگ

                         حوض پرآب وتهش ابی رنگ

                                           آن طرف باغچه ای سرتاسر

                                           این طرف چند اتاق ویک در

مطبخی آن طرف باغچه بود

پختن نان وکماج و دم ودود

                 دم در بود درختی زیبا

              توت ، مجنون وکنارش گلها

                                  هر کس تازه نفس ازسرراه

                               رفته بودش سرآن توت سیاه

گاه گاهی همه آنجا بودیم

خاطرم نیست که چندتا بودیم

            مادرو خاله و زن دایی ها

            اول وقت سرکار وغذا

                        بچه ها شادی وبازی انگار

                         غیر ازاین کارندارند به کار

می دویدند همه تا به غروب

بازی ساده به هرسنگ وبه چوب

                لیک آن کودیکم زود گذشت

                هرچه درخاطره ما بود گذشت

رفته بودیم به همانجا دیروز

آه ازغصه و ازماتم وسوز

                     همه بودند ولی خاله نبود

                    خانه ساکت بی خاله چه سود

                                       همه ماتم زده گریان بودند

                                      وای بیچاره غم مادر او

                                     کی تواند برود بر سر او

داغ اولاد چه سخت است خدا

نکن این مادر وفرزند جدا

                  چاره ای کو؟ که چنین تقدیر است

                  بهترین گفته همین تعبیر است

                                ازخدا رحمت اوراخواهیم

                                سفر راحت او را خواهیم

کاش با محسن خود یار شود

ساکن جنت وگلزار شود

                     کاش مارابه دعا یاد کند

                   کاش او هم دل ما شاد کند

پ.ن: محسن اسم داییمه ک شهید شد.

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۲
گمشده .....