۱روز
من وقتی ازدواج کردم از شهر خودم که واقعا دوسش نداشتم رفتم شهری که شوهرم ساکنش بود.ازاون اول نامزدی بااسترس بود وتاحدودی حرف وحدیث...
بعد از اون ازدواج کردیم و ساکن شدیم بماند که همش باداستان های ناجور و اعصاب متشنج بود.. رفتم سر زندگی دیگه تحمل نداشتم..
بعد دوماه شوهرم مریض شد عمل داشت هفته بعدش من عمل کردم..
یک ماه بعدش همسایمون ازطبقه چهارم خودشو انداخت کف حیاط ومن دیدم.
و دوماه بعد مادربزرگم فوت کرد در اثر سرطان
و ۳ماه بعد کرونا اومد
و ازاون موقع تاحالا من دچار اعصاب بشدت ضعیف و قرص های اعصاب میخورم😔
و افسردگی
و باز برگشتم شهر خودم
و من مینویسم که حداقل افکارم رو برای خودم خالی کنم
و من خسته ترین دختر زمین
تحمل خودم توحالتهای روحیی که پیش میاد وحشتناکه
مخصوصا اگه حمله باشه
ومن هیچوقت خودمو انقدر ناتوان وعاجز ندیده بودم
عاجز به تمام معنا. گاهی فکر میکنم من دارم برزخم رو اینجا میگزرونم
از زندگی باشوهرم کاملا راضی ام.و بشدت ازش خجالت میکشم که این اتفاقها برام میوفته... ولی این احساسات همه درونیه و مغز منو فلج میکنه
گاهی انقدر ناتوانم میکنه که یه هفته حمام هم نمیتونم برم وگریه میکنم
اونم بی دلیل
اگه کسی زندگی مارو ببینه میگه ماعاشقیم میگه خوشبحالت دختر بخاطر این زندگی و... اما حال درونی من حال یه افلیجه
هرثانیه میگم خدا همه مریضا رو شفا بده هم جسمی هم روحی.دردناکه همش