آفتاب گمشده

نق سرا

پایان ادمیزاد بی خداییست.!
!نه ازدست دادن معشوق
نه رفتن یار
نه تنهایی....
هیچکدام پایان ادمی نیست!
تنها بی خدایی
آدم را تمام میکند
._____________
اینجا یه جورایی دفتر خاطرات منه.
اتفاقا و حرفایی ک توی ذهنم هست و جایی جز این دفتر ندارم برای گفتنش.
اینجا
نق سرای منه.😊

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با موضوع «سیاه» ثبت شده است

زندگی سخت میشه.وقتی بشینی به این فکر کنی ک

توالان به 30سال نزدیک شدی

و هیچکدوم از ارزوهای بچگیت  هیچکدومشون  اوکی نشده

بابت تمام  خودت رو متلاشی میکنی..

نمیفهمم دلیلشو. وحشتناک دنبال چیزی میگردم ک تمام ناراحتیامو سرش بکوبونم و بگم توکردی

دنبال ی چیزی ک ازاین همه خستگی ازادکنم

دنبال چیزی میگردم اویزونش بشم ...

پیش خودم میگم دنیامون ک اینجوری گزشت و هیچ خوشی نبود. 

اگه اون دنیاهم باز همین باشه اوج نامردی بوده.

.... اون دنیامون چطوریه ینی

.....

دوستم .بترین دوستم حاملس.... ولی روحیه بدی داره.قرص و روانپزشک و مشاور


انگار دنیا بدون استرس نمیگزره

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۸
گمشده .....

هروقت مهمونی دعوت میشیم ازاون اولش افسردگی میگیرم.وقتی هم میام خونه تای هفته میرم تولاک خودم

و با دنیا بدمیشم باخودم بدمیشم....  نمیدونم چرا اینجوری میشم

دایم میشینم خودمو مقایسه میکنم تودلم حیرت میخورم.تودلم کینه میورزم تودلم فش میدم تودلم عیبت میکنم 

و دراخر ازخودم متنفرمیشم....

 هیوقت نتونسم حرف دلمو ب کسی بگم.حتی اینجا

و هیچوقت نشد بگم و پشیمون نشم

 نتونسم کسی باشم ک خودم میخام

شدم کسی ک ب شدت ترس داره

از زندگی کردنش

از مرگش

از حرف مردم

ازحرف نزدن مردم

ترس داره از خدا

ترس داره ازشیطون

ترس داره از خانوادش

ازدوستاش

از خودش.

شدم کسی ک نه خودشو میخاد نه کسی اونو میخاد

نه جایگاهی براخودش داره نه برا ادما

بجز ی ادمی ک بچه داری کنه برا بقیه

یا طرف بشوره خونه تمیز کنه

و ازترس نفس بکشه

.....

خیلی وقته میدونم این ترس بدترین چیزیه ک من دارم

و کاریش نمیتونم بکنم

و این ترس 

داره بزرگترمیشه.

حتی گاهی شده از شنیدن اسم خودم هم بترسم.

....

گاهی فکر میکنم اگه از اول هسی نبودم.هیچ بودم چی میشد؟ 

توکلاس اخلاق میگفتن ترسناکه

اما نبودن ازصفر ینی هیچ بودن.نه ا هیچ شدن.

خدا تاحالا  درحقم خدایی کرد

قبول شدن. دانشگا. مکه.کربلا.چیزایی بودن ک بزرگترین ارزوم بودن

خداروشکر ک بهشون رسیدم.هرچتد بعد جواب باید براش پس بدم

اما رسیدن ب خاسته هات قشنگه.

اینکه خودت برسی و کسی مانعت نشه.خودت بخایی و کسی خوردت نکنه قشنگه


.....

من دختری بودم نمیگم خدای اعتماد بنفس اما کم نداشتم هرچند ک مشکلات جسمانی داشتم

ولی حالا ک اون مشکلا رفت...اونقد خورد شدم  ک اعتمادی هم واسم نموند

خیلی چیزا

باعث میشن اعتقاداتتو ازدست بدی و شاید اعتقاد نداشتن باعث میشه خیلی چیزارو ازدست بدی

...

میدونم دختر لجبازی ام...و شدید میشه این لجبازیا هر روز هر بار

و میدونم اعتقادی ک بقیه بهم میگن رو بی اعتقاد انجام میدم

و کاش میتونسم بگم دست از نصیحت و سرکوب کردن من بردارین


۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۰
گمشده .....

تازه فهمیدم ک ثبات شخصیتی ندارم.

ینی چون نمیدونم از زندگیم چی میخام

نمیدونم چی درسته چی علط...

ینی چون دلم میخاد خودم باشم ونمیتونم بین دو تا دنیا گیرکردم.

این داره زیاد ازیتم میکنه.

.....

بعصی روزا میرم کلاس.

خیلی چیزاس توزندگی من که خیلی بهشون احتیاج دارم.

و چون دقیقا ندارمشون و چون حتی برعکسشو داشتم نمیفهمم ...

هرکس بادید خودش ب زندگی نگاه میکنه.هرکس با مشکلای خودشه ک دنیارو یه رنگ خاصی میبینه

و هیچکس نمیتونه دید تورو پیداکنه وبهت بگه چکارکن.

اما ....

شدیدا اینو فهمیدم که ادم ازدواج نیسم.ینی میدونم طرفو بدبخت میکنم .

هرچند که درطاهر حرفشو گوش بدم یامهربون باشم.یاحتی عاقل بنظر بیام

اما تاوقتی نفهمم و نزارن خودم  خوب بد رو خودم بودنمو پیداکنم اوصاع همین یابدترهم خاهد شد.

دوستم میگه من خیلی زیاد منفی نگرم ب زندگی

با حساب دودوتا چهار.درکل میشه گفت من پنج سال تا هشت سال دیگ زندگی نمیکنم.

و ای کاش بتونم تااونموقع خودمو که ازش راصی باشم رو پیداکنم.نه خودی ک بقیه میخان ازت باشی....

....


۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
گمشده .....

ی جایی خوندم.یکی از نشونه های ظهور 

اینه ک تو منا فاجعه ای رخ میده و تعدادی زیاد کشته میشن و دربقیه کشورها جنگ هست

.......

االهم عجل لولیک فرج

😢خدا رحمتشون کنه

۱ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
گمشده .....

خونه مادربزرگه هزارتا قصه داره 

خونه مادربزرگه شادی و عصه داره......

یادتونه؟؟

ی مخمل خان داشت ک همیشه میخاس با حیله و کلک زدن اون جوجه رو ی لقمه کنه

گربه خونه مادربزرگه خیلی زرنگ و حقه باز بود

اما وقتی مادربزرگه توخونه بود خودشو میزد به موش مردگی و مظلوم نمایی

.......

هیچوقت فکرنمیکردم ادما ک بزرگ میشن میشن مخمل خان..درجه کم وزیاد داره 

خیلیا هم میشن هاپوکمارک مهربون بود هرچند ک هاپو بود...

فک نمیکردم دنیای بزرگا انقد ناجور باشه...و این ناحوریا تو خانواده ماهم باشه...

.....

مامانجون و باباجون تابودند زیر بال وپر همه رومیگرفتن..

یکی از مایه دارای اینجا حساب میشن ..چندمیلیاردی...

بابا وکیل مامانحان وباباجان بود.وکیل نیسا

داستانای این مدت رونمیگم....

فقط همیشه فک میکردم ادمی ک ساداته ادمی ک خودشو از ادمای مهم  میدونه و جدشو میرسونه ب فلان امام

بیاد ادمی رو نفرین کنه.بیاد و مرگ ادمو جشن بگیره

بیادو هنوز جسد رو شستشو نداده از ارث حرف بزنه.بیادو ابرو چند نفرو ببره...

همیشه دلم میخاس سادات باشم.اما نمیخام دیگ حتی مذهبی باشم

.جدا شما فک میکنید چرا ی بچه حاصر میشه ابرو خانوادشو ببره

مادرشو دق بده.پدرش دق کنه

فقط بخاطر پول؟

بخاطر اینکه چندمیلیاردکمه .و دومیلیون اصافه بگیره

سند سازی کنه سهم خواهرا و برادراشو تصاحب کنه

جدا چی میشه ک ادم به اینجا میرسه؟؟؟

الان دیگه مادربزرگه نیست ک حواسش ب جوجه ها باشه .و مخمل خان واسه خودش کیشیک میده

تا بدست بیاره هدفشو

کاش حداقل یه هاپو کمار بود

۱ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۰
گمشده .....

مامانجان وصیت نامه نداشت در حد نماز وروزه بود وصیت نامه اش

باباجان هم خیلی خیلی یهویی فوت شد... هرچندبامریص شدن مامانجان مریص شد 

اما جسمی سالم بود.

باباجان هم نداشت.فقط بابارو وکیل کرده بود برای انجام مراسمای فوتش

.....

جدا اینکه شام وناهار باید بدی به مردمی ک خودشون روزوشب شکمشون با کباب بره پرمیشه ینی چی؟

بابا میگه قدیما اصل قصیه این بوده ک گفته شده :  خانواده فوت شده باید حواسشون ب مراسما و حتی خوندن دعاوقران برای فردمرحوم باشه

و اشناها همسایه ها وطیفه دارن ک به اون خانواده عدا و اشامیدنی برسونن.

ازروز اول تاحالا شخصا انقد درگیربودم ک هیچی ب هیچی.بزرگتراهم بدتر

جدا دوسندارم این تشریفاتو

.....

برای مراسم بچه های باباجون ومامانجون تصمیم گرفتن پول مراسمو بدند برای جهزیه کسایی ک ندارن و درمرز ازدست دادن ابرواند

باباجونم چون خیلی سرشناس و همه میشناسنش و خودش خیلی حساس بود روی مهمونداری و پولداره .نکسایی ک فهمیدن شام هفته وجودنداره مخالفت کردن

این سه روز فقط تلفن جواب دادیمو بازخاست شدیم ک چرا شام نمیدیم!

اجراش چون بابا وطیفه داره.همش سربابا میشکنه.

....

هرکی امده برای مراسما همه میگفتن:

چقد همو دوسداشتن چقدر باوفا بودن که بعداز سه ماه ک مامانجان رفت باباجانم رفت.

...

همیشه یادمه وقتی مامانجان بخاطر قندش ازحال میرفت باباجان گریه میکرد 

و گوسفندبراش نذر میکرد..

چقد دلم تنگ شده براشون....

مامانحونم و باباجونم رو حتی بیشتراز مامان باباخودم دوسداشتم

هیچوقت فک نمیکردم اینجوری بشه

برکت زندگیمون بودن.ی حای بزرگی توی زندگیم خالی شده... 😢

خدا رحمتتون کنه.

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۲
گمشده .....
مامانجانم وقتی مریص شد باباجانم هم مریص شد البته روحی
توخونه بندنمیشد بیرون ازخونه طاقت نمیاورد
حال داعونی داشت
بعداز مرگ مامانجان.حالش بدترشد
حتی بیماریتان هم نتونس نگهش داره
الان حدود س ماه مامانجان فوت کرده
اتفاقای زیادی افتاد
اما دیشب پدربزرگمم فوت کرد
ونتونس تحمل کنه دوراز مامانجان بودنو.
۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۵
گمشده .....

بنظرتون چه کنم؟؟؟

هرچی من نمیخام 

مامانم با اقای خاسگار وعده میکنه

دیگه واقعا خسه شدم

دراینکه پسرخوبیه شک ندارم

اما دراینکه منم نمیخامش شکی نیس😢

۲ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۳
گمشده .....

جای مامانجانم همیشه خالیه....

باباجان بیماری روحیش تحدید میشه

و اینکه انگار سکته خفیف کرده......

خیلی وقته توخونمون توخانوادمون.فقط فقط فقط

بحث ارث و اموال مامانجان و باباجانه 

ک باید به ورثه بدن.بخاطر اینکه ورثه گفته .و میشه حق الناس

ازاونجایی ک همه اموال شراکتی بوده.

و حتی از قدیم بحثایی بوده.خیلیا دخیل شدن...

و هر روز این بحثا بالا میگیره

خیلی بده

خیلی سخته

هرثانیه هرلحطه پیس خودم میگم الانه ک دعوا بشه.الانه ک یکی بزنه .پاره کنه .

بابای من چون فامیل نزدیک حساب میسه ی جورایی عهده دار قصیه است

اگه هم بخاد نمیتونه خودشو عقب بکشه

ازطرفی باباجان قبول نمیکنه ک مشخص کنه چقد و کجاها چطور شریکن یا داستان اموالشو نمیگه

خسته شدم از همشون

از حساسیتایی ک اینو برااون میخاد بده...اینو نمیخاد اینو بده اینو نده

هرچی هم میگم حداقل تویه خونه این بحثارو نکنین .اما بازهم 

زنگ میزنن و باز دوباره بحث میشه...

خدایا اگه پولداشتن اینجوری نمیخام

من پول داشتنو وقتی میخام ک این بدبختیا ب جون خانوادم نباشه

هرچند ک حق داشته باشن

هرچند ک میدونم نگرانی بخاطر اموال نیس بخاطر حق الناس و حقایی ک باید رد بشه 

اما....

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
گمشده .....

خروار خروار خاک...بقیه دونه به دونه خاک میریختن انگار برای سپردنش به خاک عجله داشتنو ما نه

اخرین دسته های خاک اخرین دونه های  خاک

مصادف شد اباامدن دایی دردونه ازمشهد......دیر امد خیلی دیر...بعد 8ماه

زندایی یه گوشه نشست  وبه هیچکس نه سلام و نه تسلیت نگفت...

همه گوش بودنو چشم که ببینن ددرونه مامانجان چیکارمیکنه ....

چیکارمیتونس بکنه/؟؟؟ نبش قبر؟؟؟؟ قبر مادرش؟؟؟ نمیدونم چطور برگشتیم باچی برگشتیم...

خونه رفتیم... ولی مامانجانم نبود...بعدازناهار بازهم همه غیب شدن...چندنفر از نردیکا بودن

امتحانای من وداداشم شروع شده بود....

بابا اجازه نداده بود حذف کنم...وقت و حوصله خوندن هم نداشتم.مهم نبود...

مریض شدم...مامان هم مریض شد...ولی بازم حواس دخترخاله هاش بهش بود..اما اقاجانم ...

هرکی میرفت ومیومد ازکسایی که میشناختنش یاکسایی که لباس سفید تنش کردن

همه و همه فقط  رفتن و امدن خوبیاشو گفتن...مهربونیشو

میدونسم مامانجانم نابه تکه..اما نمیدونسم انقد خاطرخاه داره وهمچین زنیه

تازه بعد از رفتنش خیلیا میومدن و خوبیاشو محبتاشو میگفتن و دلمونو خون میکردن

دخترداییم پیشنهادداده یه کتاب ازش بنویسیم ... امیدوارم و مطمنم همنشین و همراه حضرت فاطمه جدش باشه


۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۵
گمشده .....