آفتاب گمشده

نق سرا

پایان ادمیزاد بی خداییست.!
!نه ازدست دادن معشوق
نه رفتن یار
نه تنهایی....
هیچکدام پایان ادمی نیست!
تنها بی خدایی
آدم را تمام میکند
._____________
اینجا یه جورایی دفتر خاطرات منه.
اتفاقا و حرفایی ک توی ذهنم هست و جایی جز این دفتر ندارم برای گفتنش.
اینجا
نق سرای منه.😊

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۹ مطلب با موضوع «رنگی پنگی» ثبت شده است

طبق معمول ک سلام تودهنم نیس

میخام یه سلام بزارم اون بالا که هی یادم نره.یادم بره یادم بیاد.اخه سخته شروع داستان

شروع هرچیزی سخته....

دیشب بااجازتون برایه دختر خانوم خاسگار امد.. بنده خدا از لبو هم لبو تر بود.گردولی و قرمزلبویی الوورایی😊

منم نمیدونم دوروزه چی رقته تو جلدم که هی حرف میزنم

دیشبم حالا حرف نزن کی بزن.با اقاهم که رفتیم اتاق بنده خدا نمیدونس چی میخاد چی بگه چی نگه...خلاصش که  جالب انگیز بود

صب با دوستم رفتیم کتابخونه مرکزی و گلستانو میدون نقش جهان.پایان ناممو دنبال کتابم ببینم اصن هست براش یانه .ک حل شد

گلستان هم رفتمو دلم یه نخود باز شد.خیلی صفا داره خداوکیلیا

اما بگم از میدون

ی خانم ور دل من بود.منم ک گفتم فکرکنم تازه زبونم بازشده.تخم مرخ کبوتر بهم دادن

باخانمه حرف میزدم.اهل تهران بود وامده بود تفریح دوروزه..خلاصش میگم ک شمار مامانو گرفت واسه امر خیر.

امروزم زنگ زد😮

پسرش شبیه پسرای دانشگا امام صادقه.بامزه و گردو بود.

بیلمیرم والا

خداخودش بخیرکنه

۱ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۴
گمشده .....

دلم یه اتفاق خوب میخاد خدا

یه چیزی که باهاش

دل مامانو بابا

دل خانوادم

دل خودم

زیرو رو و شادبشه

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
گمشده .....

وای هورااااا

تولد

تولد 

تولدم مبارک

برم شمعارو فوت کنم.که صدسال پابرجابمونم

لالای لای لالای لای

ی خیلی امروز ذوق کردم

پروپزال باید تعیین و تحویل بدم تادوهفته دیگه

چندروز پیش ی دوست جدید پیداکردم تو اتوبوس بی ارتی

امروز رفتیم دعاعرفه گلستان شهدا

دوستامو خواهرمو ..باهاش اشناکردم.البته شلوع بود و عجله داشتیم

بعد رفتیم تکیه کازرونی وتخته فولاد و اونجاهم حاج اقاهای باقری رو نشونش دادم.بابابزرگ مامانم

بعدم پیاده رفتیم بانوامین

خوش گزشت

حالام ک شب تولدمه.فردام ک عیده.چقد پربرکته

تازه تولد داداشمم قمریش فرداس

خدایا 

شادیو ازمون نگیر

امروز خیلی دنمت گرم بود ..دوسسسسسست دارم

انقده دعاکردم

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
گمشده .....

تابستون خیلی افتصاحی بودبرام....

بجز فوت مامانبزرگ و بابابزرگ حالم خیلی بدبود

کلن تابستونا بهم میرزتم..و مریص میشم.

رفتم دکتر کلی ازمایس و فلان وبیسار گفت ازمنم سالمتری

جالبیش اینجاس ک حتی میزان خون واهن وفلان روال بود.😨

بنظرم یکی ازمایشارو عوص کرده.

دکتر گفت اگه خیلی اصراربه مریصی داری برو دکتر مخ.... روانی شدی رفت😆

این هفته کلاساشروع شد.از شنبه تا جمعه کلاسه.اخه مگه داریم.

ماروکردن حسنی یاخودشون...

برنامه ریزی کردم ک بشینم برای ارشد بخونم... ب صرب و زور هم باید برم زبان


۲ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۷
گمشده .....

دیشب خاستگارمن امد

و یک ساعت ونیم حدودا حرف زدیم..

مادرشم که همش میگفت زودباشید یه حلقه اوردم دست عروووووسم کنم

.

بعد مامانم با اقای داماد حرف زدن

 و در اخر

رفتن

و من نمیگم که اخرشب بعد از رفتن اونا

همگی نشسیم و نتیجه گرفتیم

و جواب من چی بود

شاید اینجوری  بفهمم داری وبلاگمو میخونی

۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۷
گمشده .....

اههههه

من نمیدونم چرا وقتی من این اقای خاستگارو نمیخام چراهی باهاش وعده میکنند

خوب نمیخامش

میرن و میان بهم میگن عروس خانوم😟

خدایا من به کی بگم که ازاولش دوسش نداشتم.چون بچه خوبی بود فرصت دادم بخودم ک تودلم بشینه

اما انگار هی گند زدم 

خدایا هرچی صلاحه خوبشو رقم بزن واسمون

امیدوارم هممون اون فردی ک خاهانش هستیم رو گیربیاریم و اینا

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۶
گمشده .....

دیروز زنداداش اقای خاستگار زنگ زد  ک بریم بیرون...مامان هم گفت اگه مشکلی نیس دوتایی تنهابرن.

قول و قرار شد برای 5شنبه ساعت5.

من  عادت دارم ده مین قبل وعده اماده باشم...از بد قراری و بدقولی متنفرم.و بداخلاقم میکنه شدیددددددددددد وحشتناک


ساعت 5پنج دقیقه اس داد زنداداش ک ما 5نیم میایم.....ساعت پنج نیم شد اما نیامدن

ساعت یک ربع ب 6نیامدن.منم برو خودم  نمیاوردم ک الان ناراحت و عصبی ام.که دیدم مامان و بابا تو اتاق بحث میکنن

مامان امد زنگ زد ب زن داداش عصبانی ب حدی ک صداش میلرزید

گفت یک ساعته مارو معطل خودتون کردین.شخصیت داریم براخودمونو این حرفا.اصولا ازدرون حرصمومیخورم من

خلاصه چند دقیقه دعوا کرد باهاش..ساعت 6امد زنداداشش دنبال من

بماند ک چقد تیکه بارم کرد.چقد دق و دلیشو ازدعوای مامان سر من خالی کرد

منم خندم گرفته بودم ساکت نشسه بودم....هی میگفت کاری نداشته باشین من هسم حرفاتونو بزنین.

میخاسم بزنم فکشو بیارم پایین.اه

رفتیم یکم حرفیدیم. اقای خاسگار این بدقولی رو با کمال باادبی انداخت گردن مامان من و اینکه روز بدی انتخاب کردید

اخه زبونشو خورده بودن ک بگه امروز نه

خلاصه حرفارو زدیم.داشتیم دوتایی برمیگشتیم ک  زنداداشش پیداش شد

دویاره تیکه انداخت...بی ادب

اخه اقای پسر

وقتی خجالت میکشی ک با دختری ک بقول خودت انتخابش کردی تنهابری بیرون

وقتی نمیتونی به خاهرت بگی من وعده کردم

وقتی نمیتونی بگی نه

وقتی نمیتونی  وعده کنی و سرش باشی

چرا میای خاسگاری؟؟

.........

ماماان و بابام میگن پسرخوبیه

ولی من نمیتونم این رفتارو تحمل کنم.هرچند بقیه میگن این رفتارارو هرپسری داره

اما اینو من گفته بودم خط قرمز منه بدقولی نکردن.

من حساسم؟

تا قبل این جریان نطرم مثبت بود بخاطر خوب بودنش... اما بااین اتفاق ازش بدم امد 

نزدیک صفر

خدایا کمکم کن.....دوسش ندارم.ازدواجو نمیخام.اما تنهایی روهم نمیخام

نمیخام حرص بخورم .نمیخام بهم فشاربیاره ک چرا رو حرف من لباس نمیپوشی و رفتارنمیکنی

این جنگه نه ازدواج

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۴
گمشده .....

خیلی سخته تصمیم گرفتن برای ازدواج.....چهارماه شاید بیشتر که بلاتکلیفم

ایک عالمه سوال دارم که هیچکس و هیچجوری جوابشو بدست نمیارم

اینکه من ادم ازدواج هستم؟من بدرد این اقا میخورم؟اینکه من  میترسم از اینکه ازدواجم سخت باشه بدباشه .....

و اینکه اون اقاهه ادمی هست ک من میخام؟و اینکه خانوادشو میتونم حمل کنم؟

رفتیم مشاوره.گفت فرهنگتون بهم نمیخوره اما هردوتون خوبید  . گفت اگه خاسین ازدواج کنین 

باید چندسال با مشاور همراه باشید و گرنه مشکلساز میشه

الان ینی چی؟؟؟؟چقد بده

یه تعییر بزرگ.خیلی بزرگ.....

کاش میشد یکی بجای من جواب بده

اگه اینجوری پیش بره مطمنم نه جواب بله نه جواب نه میدم.همیشه همینطورم

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۳
گمشده .....

سلاممم

خوبید؟ عیدتون مبارک

:)

بعله..من امدم اینجا ..... دوسش نداشتم دیگه اونجای قبلی رو ....اینجاهم هنوز یکم گیج میزنم...


میخام از این دوماه بنویسم....

امیدوارم این وبلاگ و اتفاقاش برام خوب وخیر باشه:)

۱ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۵
گمشده .....