آفتاب گمشده

نق سرا

پایان ادمیزاد بی خداییست.!
!نه ازدست دادن معشوق
نه رفتن یار
نه تنهایی....
هیچکدام پایان ادمی نیست!
تنها بی خدایی
آدم را تمام میکند
._____________
اینجا یه جورایی دفتر خاطرات منه.
اتفاقا و حرفایی ک توی ذهنم هست و جایی جز این دفتر ندارم برای گفتنش.
اینجا
نق سرای منه.😊

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵۶ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

پست قبلی خیلی طولانی شد بااینکه خیلی حرفارو ننوشتم.

ادامش:

قراربود ک بریم بیرون اما چون جواب ردشد.قراربود ک منتطر زنگ اونا باشیم ک بگیم نه

ازطرفی بابا مامان میگفتن بگیم نه ببینیم بازم میادیابراش فرق نداره.

همه نظر مثبتی داشتن بهش.و ناراحت بودن ک من گفتم نه.اما مثلا احترام گزاشتن ب من

دلشون میخاس ی معحزه بشه ک رای من برگرده

اما من بی محبتی رو میدیم توی افراد خانوادش.. دخترم و احساس برام بیشترین ارزشو داره

شب فامیل جمع بودیم برای جلسه قران

زنعمو عمو دخترخاله وخاله خبر داشتن.و همه میگفتن ادم خوبیه چون میدونسن مذهبی و ادم کاریی بود

وقتی گفتم جوابم منفیه همشون گفتن اشتباه کردی.ماهم بدون دوسداشتن ازدواج کردیم اما الان خیلی خوبیم..

شب مامان گفت منکه نمیگم بهش نه.ی باردیگم برو...رفتم اتاقم انقد گریه کردم ک چرا همش طرفدار این پسر شدن هنوز هیچی نشده

بااینکه قراربود امروز بریم بیرون اما کسی زنگ نزد و من خوشحال..

فرداش بازم مامان از صبح خروس خون توگوش من خوند ک پسرخوبیه محبتو یادش میدیم و فلان وبیسار...

دیگه گفتم هرکاردوسدارید بکنید.برام فرق نداره .چون هرچی بگم نه  نمیخام کار خودتونو میکنید..


۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۴
گمشده .....

بازم باید ازاوت اقا بگم !

روزی ک امد خاسگاری. چون جواب من نه بود و مامان وعده کرده بودن قرارشد هرچی برام معطله و شک دارم بگم

توی جمع برادربزرگش گفت من بی تعارف بگم ک توی خانوادمون کسیو نداریم ک ارایش کنه و به خودش برسه

و نمیخایم اینجوری باشه عروسمون.بابا و شوهرخاهرم بااین که  مخالف ارایش هستن گفتن

ارایش با پیرایش فرق داره و حتی رهبر گفته ک دختر وپسر باید بخودشون برسند و شیک وتمیز باشن.نه شلخته و کثیف

خلاصه ک یه بحث یک ربعی دراین مورد پیش امد.منکه خیلی بهم برخورد چرا داداشش این بحثو پیش کشید

1بخودش تواتاق گفتم شمام نظرت همین بود.گفت ما خانوادمون کسی اهل این چیزانیست و رواین موارد حساسن

گفتم من هیچوقت ارایشم زننده نبوده.اما همین روهم فقط وقتی میزارم کنار ک منطقی باشه حرف طرفم.و اینکه دوسش داشته باشم

اگه کسیو دوسنداشته باشم همینجوری هستم ک هستم.و لحباز

2گفتم شماوخانوادت ب من میگید چرا تصمیم نمیگیری چرا نمیتونی جواب بدی وچرا معطل میکنی مارو.اما خودتون فقط 6بار 

توی پنج ماه امدید.. خودتون دیر میاید به من میگیر تصمین بگیر.خودتونم هنوز تصمیم نگرفتی

3ی بحثی طولانی پیش امد درباره محبت کردن

که اقا گفت ما توخانوادنون ازاین چیزا نداریم..که بخاییم محبتمونو قبل عروسی نشون یدیم

😯 خیلی عجیب بود برام .انگار میخاس چکارکنه

گفت خجالت میکشم وحیامیکنم برای اینکارا...حس بدی داشتم

بعدمادرم امد و ازش سوال پرسید ک چرا همش زنداداششو باخودش میاره

حتی اونروزی ک قراربود تنها بریم زنداداشش هم امده بود.

و اقا فقط گفت من تنهاخجالت کشیدم.حیاکردم

انگار من بی حیام😠

بعداز حرف زدن قرارشد فرداش بریم بازم بیرون.و من عصبی ازاین قرار دوباره

اخرشب باخانواده و شوهرخاهرو خاهر نشسیم گفتمان...

همه میگفتن پسرخوبیه.اما توی محبت کردن صعف داره..

همه میگفتن بازم فرصت بده بازم باهم بریدوبیاین

و من فقط گفتم نمیخام ودوسش ندارم..

تابلاخره رای همه شد رد دادن

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۴
گمشده .....

امروز روزیه اقای خاسگار میاد خونمون برای ششمین بار ببینمش

منم خیلی بداخلاقم. حس میکنم این ازدواجو دارن بهم زور میکنن

درصورتی ک حرف خاصی نمیزنن ک ازدواج کن باهاش

اماهمش میگن حیفه این پسره ک جواب نه بهش بدی

باباهم ک میگه اون خوبه پسر مومنیه  وتورو مومن میکنه

و من میترسم

ازهمین مومن بودن.چون میدونم  من ادم لجبازی ام

و فقط وقتی حرف گوش میدم ک ازته دل کسیو بخام و بامحبتش منو حرف گوش کن کنه

دلم این ازدواجو نمیخاد نمیدونم از ترس خودمه یا بخاطر نخاستنه

و همش نگرانم ک کسی بهم تحمیل کنه

من واقعا نوموخاممممممم

۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۶
گمشده .....

این شعری که برای مامانجان دخترخواهرش نوشته
:


خانه خاله من بود بزرگ

درکنارش دوسه تا کاج سترگ

                        وسط خانه یکی حوض قشنگ

                         حوض پرآب وتهش ابی رنگ

                                           آن طرف باغچه ای سرتاسر

                                           این طرف چند اتاق ویک در

مطبخی آن طرف باغچه بود

پختن نان وکماج و دم ودود

                 دم در بود درختی زیبا

              توت ، مجنون وکنارش گلها

                                  هر کس تازه نفس ازسرراه

                               رفته بودش سرآن توت سیاه

گاه گاهی همه آنجا بودیم

خاطرم نیست که چندتا بودیم

            مادرو خاله و زن دایی ها

            اول وقت سرکار وغذا

                        بچه ها شادی وبازی انگار

                         غیر ازاین کارندارند به کار

می دویدند همه تا به غروب

بازی ساده به هرسنگ وبه چوب

                لیک آن کودیکم زود گذشت

                هرچه درخاطره ما بود گذشت

رفته بودیم به همانجا دیروز

آه ازغصه و ازماتم وسوز

                     همه بودند ولی خاله نبود

                    خانه ساکت بی خاله چه سود

                                       همه ماتم زده گریان بودند

                                      وای بیچاره غم مادر او

                                     کی تواند برود بر سر او

داغ اولاد چه سخت است خدا

نکن این مادر وفرزند جدا

                  چاره ای کو؟ که چنین تقدیر است

                  بهترین گفته همین تعبیر است

                                ازخدا رحمت اوراخواهیم

                                سفر راحت او را خواهیم

کاش با محسن خود یار شود

ساکن جنت وگلزار شود

                     کاش مارابه دعا یاد کند

                   کاش او هم دل ما شاد کند

پ.ن: محسن اسم داییمه ک شهید شد.

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۲
گمشده .....

امتحان اولمو ک سفید تحویل دادم.تمام مراسما هم بخوبی انجام شد.خاستگار منم ک استپ کرده بود

ی چند ماهی هست که خطمو عوص کردم بجز شوهرخاهرمو بابا هیچ مردی شمارمو نداره

بعداز یکی از امتحانا دوستم گفت میشه گوشیتو بدی بزنگم مامانم بگم دیر میام..دادم بهش

توراه ک تنها بودم شماره ای ک دوستم زنگیده بود زنگ زد بهم .دیدم پسره

اعصابم بهم ریخت وحشتناک.کلی دوستمو دعوا کردم ک چرا به پسرزنگ زده...اونم فقط گفتم حالا ک چی زنگ زدم ک زدم

نوبره والا.ده تا فحش هم تحویلم داد ک بتوچه ک من به پسر زنگ زدم!

واقعا باورتون میشه؟؟؟؟!

سکوت کردم مث تمام وقتایی ک حوصله بحث ندارم.

دوستم باهام قهر کرد ..

امتحانا تموم شد.امتحان اولمو شدم 5😆بقیه هم 19 کلی التماس استاد کردم .همش میگفت دروخ میگی ک مامانحانت فوت شده

اعلامیه رونشون دادم.قبول کرد که بهم 10بده.بماند که چقد اذیت کرد معدلم شد17،5اونم بخاطر همون 10


۱ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
گمشده .....

مامانجانم یه مدتی بود سرگیجه داشتن... فکرمیکردیم بخاطر قندشونه که تنظیم نیست

به اصرار زیاد حاضر شد برن دکتر....بعد از ازمایش فهمیدن یه تومور توی سرشون هست

که باعث سرگیجه میشه...و بعد یه هفته عملی انجام دادن برای نمونه گیری از مغز

که مشخص شد تومور خیلی پیشرفت کرده..که البته همون عمل هم باعث فراموشی نسبی

و بدتر شدن یهویی مامانجان شد....داییم که رفته بود خونش مشهد...اون داییم هم شهید

و دایی دیگم دوراز مامانجان....مامان و خالم عهده دار پرستاری مامانشون رو قبول کردن

که خیلیییییییییییی خیلی اذیت شدن

یک سال کامل  لاغر ونحیف شدن مامانشون رودیدن...مامانجانم همیشه همیشه

ازاینکه سربار کسی باشن رو دوس نداشتن.حتی برای رفتن به مهمونی بامانمیومد

که یه وقت ما اذیت نشیم.....خیلی هوای همه رو داشت..

مامانجان روزبه روز حالشون بدترمیشد و دیگه شیمی درمانی اثرنمیکرد.خوشگل من

....

پدربزرگم وقتی فهمید حال مامانجون رو و میدید چطور پرپر میشه بیماری روحی پیدا کرد

ازدست هیچکس کاری برنمیومد....مجبور شدن ببرنشون بیمارستان بستری کنن...و

پسراش(دایی هام)سراغی نمیگرفتن ازمامان وباباشون...

بابای من عاشق مامانجانم بود..

پیشنهاد میده برن مشهد.هم پسر دردونشو مامانجان ببینه .هم زیارتی کنه

مامانجان قدر غذاخوردن و حتی ....رو دیگه نداشت...دوتاپرستار همراه مامان وخاله بازهم کم بودس

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۱
گمشده .....