سیاه 6
خروار خروار خاک...بقیه دونه به دونه خاک میریختن انگار برای سپردنش به خاک عجله داشتنو ما نه
اخرین دسته های خاک اخرین دونه های خاک
مصادف شد اباامدن دایی دردونه ازمشهد......دیر امد خیلی دیر...بعد 8ماه
زندایی یه گوشه نشست وبه هیچکس نه سلام و نه تسلیت نگفت...
همه گوش بودنو چشم که ببینن ددرونه مامانجان چیکارمیکنه ....
چیکارمیتونس بکنه/؟؟؟ نبش قبر؟؟؟؟ قبر مادرش؟؟؟ نمیدونم چطور برگشتیم باچی برگشتیم...
خونه رفتیم... ولی مامانجانم نبود...بعدازناهار بازهم همه غیب شدن...چندنفر از نردیکا بودن
امتحانای من وداداشم شروع شده بود....
بابا اجازه نداده بود حذف کنم...وقت و حوصله خوندن هم نداشتم.مهم نبود...
مریض شدم...مامان هم مریض شد...ولی بازم حواس دخترخاله هاش بهش بود..اما اقاجانم ...
هرکی میرفت ومیومد ازکسایی که میشناختنش یاکسایی که لباس سفید تنش کردن
همه و همه فقط رفتن و امدن خوبیاشو گفتن...مهربونیشو
میدونسم مامانجانم نابه تکه..اما نمیدونسم انقد خاطرخاه داره وهمچین زنیه
تازه بعد از رفتنش خیلیا میومدن و خوبیاشو محبتاشو میگفتن و دلمونو خون میکردن
دخترداییم پیشنهادداده یه کتاب ازش بنویسیم ... امیدوارم و مطمنم همنشین و همراه حضرت فاطمه جدش باشه