دردسر۱
ی هفته کربلا بودیم.من این یک هفته برای عرفه بااین اقا صحبت میکردم
ی جورایی دیونش کردم. بعد خو ازتمام جهات دیدیم برخوردشو با دوستاش باهمکار.با غریبه.بامزاحم. توخرید.توگرما.وقت غذا.وقتی ناراحت بشه...
بعد خانواده از حاج اقا محل تحقیق کرد و ازچندتا دوستاش.ک همگی گفتن پسرخوبیه..
ماهم ب اونا گفتیم اوکی
یک ماه گزشت. و امدن خونمون برای جواب گرفتن و مهریه مشخص کردن
اونجا مامان من قر امد.ک من شخصا دوست نداشتم.پسری ک پدر نداره هرچند پولدارترین مرد باشه... مامان من معلوم نیس بخاطر چی فک کرده این اقا خیلی پولداره.
بعد ک ب من انگشتر دادن هدیه و شدیم نامزد
حالا به همه داره میگه ک مانامزدیم.بعدم ب من میگه ب کسی نگو.چون ازمایش ندادین معلوم نیس
دوباره امروز میگه ازمایش ندادینا.نمیخاد ب این پسر فکر کنی
بعد این دوماه تازه امروز زنگ زده دخترخالش ک برو تحقیق
نمیدونم چرا دلش میخاد عزاب بده منو.بزاره زیر منگنه
منو گزاشته تو برزخ.هرچی هم میگم میگه توکل بخدا...م
بعدب من میگه باشه تحقق نمیکنیم.بعد میره تواتاقش زنگ میزنه ک تحقیق کن
اخه مگه من خرم ک نفهمم.
استرس خودم کمه.حال خودم خوبه.مامانمم هی اصافه میکنه