مامانجانم یه مدتی بود سرگیجه داشتن... فکرمیکردیم بخاطر قندشونه که تنظیم نیست
به اصرار زیاد حاضر شد برن دکتر....بعد از ازمایش فهمیدن یه تومور توی سرشون هست
که باعث سرگیجه میشه...و بعد یه هفته عملی انجام دادن برای نمونه گیری از مغز
که مشخص شد تومور خیلی پیشرفت کرده..که البته همون عمل هم باعث فراموشی نسبی
و بدتر شدن یهویی مامانجان شد....داییم که رفته بود خونش مشهد...اون داییم هم شهید
و دایی دیگم دوراز مامانجان....مامان و خالم عهده دار پرستاری مامانشون رو قبول کردن
که خیلیییییییییییی خیلی اذیت شدن
یک سال کامل لاغر ونحیف شدن مامانشون رودیدن...مامانجانم همیشه همیشه
ازاینکه سربار کسی باشن رو دوس نداشتن.حتی برای رفتن به مهمونی بامانمیومد
که یه وقت ما اذیت نشیم.....خیلی هوای همه رو داشت..
مامانجان روزبه روز حالشون بدترمیشد و دیگه شیمی درمانی اثرنمیکرد.خوشگل من
....
پدربزرگم وقتی فهمید حال مامانجون رو و میدید چطور پرپر میشه بیماری روحی پیدا کرد
ازدست هیچکس کاری برنمیومد....مجبور شدن ببرنشون بیمارستان بستری کنن...و
پسراش(دایی هام)سراغی نمیگرفتن ازمامان وباباشون...
بابای من عاشق مامانجانم بود..
پیشنهاد میده برن مشهد.هم پسر دردونشو مامانجان ببینه .هم زیارتی کنه
مامانجان قدر غذاخوردن و حتی ....رو دیگه نداشت...دوتاپرستار همراه مامان وخاله بازهم کم بودس