آفتاب گمشده

نق سرا

پایان ادمیزاد بی خداییست.!
!نه ازدست دادن معشوق
نه رفتن یار
نه تنهایی....
هیچکدام پایان ادمی نیست!
تنها بی خدایی
آدم را تمام میکند
._____________
اینجا یه جورایی دفتر خاطرات منه.
اتفاقا و حرفایی ک توی ذهنم هست و جایی جز این دفتر ندارم برای گفتنش.
اینجا
نق سرای منه.😊

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

جای مامانجانم همیشه خالیه....

باباجان بیماری روحیش تحدید میشه

و اینکه انگار سکته خفیف کرده......

خیلی وقته توخونمون توخانوادمون.فقط فقط فقط

بحث ارث و اموال مامانجان و باباجانه 

ک باید به ورثه بدن.بخاطر اینکه ورثه گفته .و میشه حق الناس

ازاونجایی ک همه اموال شراکتی بوده.

و حتی از قدیم بحثایی بوده.خیلیا دخیل شدن...

و هر روز این بحثا بالا میگیره

خیلی بده

خیلی سخته

هرثانیه هرلحطه پیس خودم میگم الانه ک دعوا بشه.الانه ک یکی بزنه .پاره کنه .

بابای من چون فامیل نزدیک حساب میسه ی جورایی عهده دار قصیه است

اگه هم بخاد نمیتونه خودشو عقب بکشه

ازطرفی باباجان قبول نمیکنه ک مشخص کنه چقد و کجاها چطور شریکن یا داستان اموالشو نمیگه

خسته شدم از همشون

از حساسیتایی ک اینو برااون میخاد بده...اینو نمیخاد اینو بده اینو نده

هرچی هم میگم حداقل تویه خونه این بحثارو نکنین .اما بازهم 

زنگ میزنن و باز دوباره بحث میشه...

خدایا اگه پولداشتن اینجوری نمیخام

من پول داشتنو وقتی میخام ک این بدبختیا ب جون خانوادم نباشه

هرچند ک حق داشته باشن

هرچند ک میدونم نگرانی بخاطر اموال نیس بخاطر حق الناس و حقایی ک باید رد بشه 

اما....

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
گمشده .....

دیروز زنداداش اقای خاستگار زنگ زد  ک بریم بیرون...مامان هم گفت اگه مشکلی نیس دوتایی تنهابرن.

قول و قرار شد برای 5شنبه ساعت5.

من  عادت دارم ده مین قبل وعده اماده باشم...از بد قراری و بدقولی متنفرم.و بداخلاقم میکنه شدیددددددددددد وحشتناک


ساعت 5پنج دقیقه اس داد زنداداش ک ما 5نیم میایم.....ساعت پنج نیم شد اما نیامدن

ساعت یک ربع ب 6نیامدن.منم برو خودم  نمیاوردم ک الان ناراحت و عصبی ام.که دیدم مامان و بابا تو اتاق بحث میکنن

مامان امد زنگ زد ب زن داداش عصبانی ب حدی ک صداش میلرزید

گفت یک ساعته مارو معطل خودتون کردین.شخصیت داریم براخودمونو این حرفا.اصولا ازدرون حرصمومیخورم من

خلاصه چند دقیقه دعوا کرد باهاش..ساعت 6امد زنداداشش دنبال من

بماند ک چقد تیکه بارم کرد.چقد دق و دلیشو ازدعوای مامان سر من خالی کرد

منم خندم گرفته بودم ساکت نشسه بودم....هی میگفت کاری نداشته باشین من هسم حرفاتونو بزنین.

میخاسم بزنم فکشو بیارم پایین.اه

رفتیم یکم حرفیدیم. اقای خاسگار این بدقولی رو با کمال باادبی انداخت گردن مامان من و اینکه روز بدی انتخاب کردید

اخه زبونشو خورده بودن ک بگه امروز نه

خلاصه حرفارو زدیم.داشتیم دوتایی برمیگشتیم ک  زنداداشش پیداش شد

دویاره تیکه انداخت...بی ادب

اخه اقای پسر

وقتی خجالت میکشی ک با دختری ک بقول خودت انتخابش کردی تنهابری بیرون

وقتی نمیتونی به خاهرت بگی من وعده کردم

وقتی نمیتونی بگی نه

وقتی نمیتونی  وعده کنی و سرش باشی

چرا میای خاسگاری؟؟

.........

ماماان و بابام میگن پسرخوبیه

ولی من نمیتونم این رفتارو تحمل کنم.هرچند بقیه میگن این رفتارارو هرپسری داره

اما اینو من گفته بودم خط قرمز منه بدقولی نکردن.

من حساسم؟

تا قبل این جریان نطرم مثبت بود بخاطر خوب بودنش... اما بااین اتفاق ازش بدم امد 

نزدیک صفر

خدایا کمکم کن.....دوسش ندارم.ازدواجو نمیخام.اما تنهایی روهم نمیخام

نمیخام حرص بخورم .نمیخام بهم فشاربیاره ک چرا رو حرف من لباس نمیپوشی و رفتارنمیکنی

این جنگه نه ازدواج

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۴
گمشده .....

خیلی سخته تصمیم گرفتن برای ازدواج.....چهارماه شاید بیشتر که بلاتکلیفم

ایک عالمه سوال دارم که هیچکس و هیچجوری جوابشو بدست نمیارم

اینکه من ادم ازدواج هستم؟من بدرد این اقا میخورم؟اینکه من  میترسم از اینکه ازدواجم سخت باشه بدباشه .....

و اینکه اون اقاهه ادمی هست ک من میخام؟و اینکه خانوادشو میتونم حمل کنم؟

رفتیم مشاوره.گفت فرهنگتون بهم نمیخوره اما هردوتون خوبید  . گفت اگه خاسین ازدواج کنین 

باید چندسال با مشاور همراه باشید و گرنه مشکلساز میشه

الان ینی چی؟؟؟؟چقد بده

یه تعییر بزرگ.خیلی بزرگ.....

کاش میشد یکی بجای من جواب بده

اگه اینجوری پیش بره مطمنم نه جواب بله نه جواب نه میدم.همیشه همینطورم

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۳
گمشده .....

امتحان اولمو ک سفید تحویل دادم.تمام مراسما هم بخوبی انجام شد.خاستگار منم ک استپ کرده بود

ی چند ماهی هست که خطمو عوص کردم بجز شوهرخاهرمو بابا هیچ مردی شمارمو نداره

بعداز یکی از امتحانا دوستم گفت میشه گوشیتو بدی بزنگم مامانم بگم دیر میام..دادم بهش

توراه ک تنها بودم شماره ای ک دوستم زنگیده بود زنگ زد بهم .دیدم پسره

اعصابم بهم ریخت وحشتناک.کلی دوستمو دعوا کردم ک چرا به پسرزنگ زده...اونم فقط گفتم حالا ک چی زنگ زدم ک زدم

نوبره والا.ده تا فحش هم تحویلم داد ک بتوچه ک من به پسر زنگ زدم!

واقعا باورتون میشه؟؟؟؟!

سکوت کردم مث تمام وقتایی ک حوصله بحث ندارم.

دوستم باهام قهر کرد ..

امتحانا تموم شد.امتحان اولمو شدم 5😆بقیه هم 19 کلی التماس استاد کردم .همش میگفت دروخ میگی ک مامانحانت فوت شده

اعلامیه رونشون دادم.قبول کرد که بهم 10بده.بماند که چقد اذیت کرد معدلم شد17،5اونم بخاطر همون 10


۱ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۶
گمشده .....

خروار خروار خاک...بقیه دونه به دونه خاک میریختن انگار برای سپردنش به خاک عجله داشتنو ما نه

اخرین دسته های خاک اخرین دونه های  خاک

مصادف شد اباامدن دایی دردونه ازمشهد......دیر امد خیلی دیر...بعد 8ماه

زندایی یه گوشه نشست  وبه هیچکس نه سلام و نه تسلیت نگفت...

همه گوش بودنو چشم که ببینن ددرونه مامانجان چیکارمیکنه ....

چیکارمیتونس بکنه/؟؟؟ نبش قبر؟؟؟؟ قبر مادرش؟؟؟ نمیدونم چطور برگشتیم باچی برگشتیم...

خونه رفتیم... ولی مامانجانم نبود...بعدازناهار بازهم همه غیب شدن...چندنفر از نردیکا بودن

امتحانای من وداداشم شروع شده بود....

بابا اجازه نداده بود حذف کنم...وقت و حوصله خوندن هم نداشتم.مهم نبود...

مریض شدم...مامان هم مریض شد...ولی بازم حواس دخترخاله هاش بهش بود..اما اقاجانم ...

هرکی میرفت ومیومد ازکسایی که میشناختنش یاکسایی که لباس سفید تنش کردن

همه و همه فقط  رفتن و امدن خوبیاشو گفتن...مهربونیشو

میدونسم مامانجانم نابه تکه..اما نمیدونسم انقد خاطرخاه داره وهمچین زنیه

تازه بعد از رفتنش خیلیا میومدن و خوبیاشو محبتاشو میگفتن و دلمونو خون میکردن

دخترداییم پیشنهادداده یه کتاب ازش بنویسیم ... امیدوارم و مطمنم همنشین و همراه حضرت فاطمه جدش باشه


۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۵
گمشده .....

دروبازکردن و گفتن فقط محرم ها بیان...ولی هنوز هم دردونه مامانجان نیومد

دیگه نمیدیدم کی چه عکس العملی داره....مامانجانم بااون لباس سفید و پارچه سبز سید بودنشو به نمایش گذاشته بود

فرشته بودنشو...پاکی و خانوم بودنشو.وقارشو  نورانی بود وبالبخند

ازتو بغلش بلندم کردن....برای اولین بارتوزندگیم هق هق میزدم زار میزدم بلندبلند...

چشام داشت مث روزام سیاه میشد مث لباسامون  ولی همون لحظه دیدم مامانم افتاد روی من ...اصلن حواسم بهش نبود

رفتم نمیدونم با این نیمچه هیکل چطور مامانمو بردم بیرون ...حالش اصن خوب نبود خالمم اون طرف من.گیج شده بودم نمیدوسنم

نمیدونسم هوای خالمو داشته باشم بااون پای عملیش یامامانم که راه به راه حالش بد میشد

نمیدونسم...یه دستم به مامانم یه دستم خاله...بقیه که نظاره میکردن که چظوری کی گریه میکنه!!

دیگه باضرب وزور وکمک خواهرای مامانجانم .رفتیم امامزاده که اونجا نماز رو بخونن..تازه اونجا اقاجانمو دیدم

هیچکس کنارش نبود..هیچکس

مامانمو خالمو سپردم به خاله خانما ورفتم بااقاجانم باشم..هنوز کسی نبود که این مرد بتونه بهش تکیه کنه

دایی دردنونه نیومد

اخرین خداحافظی

بعد هم مامانجانمو گذاشتن توی خونه یک متریش... مرد و زن اشنا و غریب گریه میکرد..همه مامانجانمو میشناختن

دختر دردونه شهر بود...بازم مامانم حالش بد شد...

۱ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۳
گمشده .....

وقتی بهوش امدم توبغل نوه های خاله مامانم بودم...هرکسی یه گوشه نشسه بود و دعا میخوند قران میخوند

ولی نیم ساعت بعد همههه بعد ازشام خوردن رفتن...همه

هیچکس نموند..لابد بودن درکنارکسی که تازه فوت شده ترس داشته.نمیدونم

من موندم و خاله ومامان..بابا واقاجان وشوهرخالم.توخونه هزارمتری.نمیترسیدم چون عشقم بود

میرفتم تنهایی کنارش دستاشو میگرفتم التاس میکردم که بیداربشه ولی هفت پشت خاب بود

شب هیچ کدوممون خاب نرفتیم...دایی هنوز نیومده.تا 10 صبح صبرکردیم..ولی گفت تازه راه افتاده

اما چه فایده..

فردای نیمه شعبان ...روز خاکسپاری..

روی دستای مردم ..گریه های مامان وخاله واقوام... خمیده راه رفتن اقاجان...

تنهادختر خانواده محسوب میشدم.خاهرم بخاطر بچه هی نیم وجبیش ودخترخالم بخاطرحاملگیش نیومد

من و خاله ومامان

مامانجانمو بردن که لباس سفیدشو تن کنن... کسیو راه نداد از ماکه نزدیک بودیم.. . پشت در نمیدونم منتظرچی بودیم

منتظر دیدن چهره خوشگل مامانجان برای اخرین بار یا بیدارشدن ازکابوس


۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۲
گمشده .....

قبل اینکه کسی بیاد وبخاطر تعطیلی زودهرچی نیاز بود رو تهیه کردم.

تمام خونه روگشتم تا تونسم پارچه های سفیدشو پیداکنم..مهر و اون پارچه سبزی که ازکربلابراش هدیه داده بودن

اب قند وگلاب درست کردم دادم مامان وخالم...تاشب فقط کارارو میکردم و هنوز باورنمیکردم

باورنمیکردم عزیزترینم  رو ازدست داده باشم...

کم کم داییام خاله های مامان و مادرمامانجانم امد..نوه ها و... همه بجز دردونه مامانجان که همیشه

اسم دایی و زنش ازدهن مامانجان نمیافتاد...اون فقط نیامد...اقاجانمم نبود همه نگران اقاجان

هربارکه اطراف مامانجان خلوت میشد میرفتم ومیدیدم خابه...خاب بود...

تموم خاطرات برام پررنگ میشد...مهربونیاش.. حمایتاش..خنده رو بودنش..صبرش.ذکر و نمازای طولانیش


وقتی اقاجان امد همه چشم شدن که ببینن اقاجان چکارمیکنه.همه نگران حالش

دیدم.دیدم که کمرش شکست کمرش خمیده شد..دیدم چطور اصرار میکرد بزارین من کنارش بخابم

دیدم چظور زار میزد ..مردی که یک عمرعاشقونه وباغرور بود شکست

میدیدم مامانم و خالم چطور بغلش میکردن برای اروم کردنش.برای ارومی خودشون.برای پناه بردن بهش

به کسی که خودشم خمیده شد

میدیدم مامان مامانجانم چطور بامشکلی تنفسیو قلبی زار میزد

وبعد دیگه چیزی ندیدم و از هوش رفتم

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۱
گمشده .....

میدونسم اقاجان بفهمه دق میکنه...به پسرخالم یواشکی گفتم بریم .ولی تا من اینو گفتم

بابا به خالم گفته که خودتونو برسونید مامانججان حالش بده....خاله باگریه میزد توسرش..

من بازهممم خررررررررررر همش میگفتم خاله چیزی نیس.حالش خوبه.خاله هیچی نمیگفت و گریه میکرد

بااخرین سرعت رفتیم خونه مامانجان...توراه چقد نظر کردم که حال مامانجانم خوب باشه

همش خودم فش میدادم چرا من نموندم .رفتم مهمونی...

بابا دروباز کرد دیدم ریلکسه گفتم دیدی خاله چیزی نیس( بابا همیشه ریلکس و باتعمل رفتار میکنه)

رفتیم تو اتاق مامانجان دیدم یه پارچه روی ماماجانم کشیدن.. و مامان بالاسرش با گریه دعا میخوند.تامارو دید

گفت :دیدی یتیم شدم! من میخ وایساده بودم ... نمیتونسم باور کنم ..خاله و مامان زارمیزدن توبغل همدیگه...

بابا اونطرف کارارو انجام میداد... رفتم رو تخت. مامانجانمو بغل کردم هی میگفتم ترا خدا بیدارشو مامانی...

ازطرفی دوباره میخ میشدم هی مگفتم من خفه شم بهرته مامانم حالش بدمیشه...

واقعا نمیدونسم باید گریه کنم .گریه نکنم...چون کسی نبود باید زودتر کارارو میکردیم

تاحالا هیچ عزیزی رو هیچ نزدیکی رو ازدست نداده بودم...همش نگران اقاجانم بودم چون هنوز خبرنداشت


۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۲
گمشده .....

بعدازبرگشتن ازمشهد.. خاله عمل کرد .بخاطر تصادفی که کرده بود.و مامان من باپرستار بود

توی این ماجراها بود که یه اقاایی هم امد خاستگاری منه خل:چهارپنج جلسه گذشت و بدنبود

دلم میخاس حالاکه همه حالشون گرفته...باازدواج من خوشحال بشن.و مامانجان برام دعای خیرکنه

...

چهارروز قبل عید نیمه شعبان...رفتم دیدم مامانجان گلم زل زده به دیوارنه حرف میزنه نه منو میشناخت

هیچ هیچی...هیچ عکس العملی نشون نمیداد.توبغلش خابیدم وعکس گرفتیم.

روز عیدشعبان دعوت بودیم همه مهمونی ..مامان گفت همتون برید من میمونم پیش مامانجان.

من هیچ وقت هیچوقت تنهانمیرفتم مهمونی..مخصوصا اونجایی که دعوت بودیم هم دوسنداشتم برم

ولی نمیدونم براچی رفتم....عصررفتم خونه خاله..هممون اونجابودیم بجز مامان وبابام....حتی اقاجانمم ازبیمارستان چندروزی ابانس گرفته بودن

که هممون دورهم باشیم روزای عید ... همه اقوام ازتهران و پسرخالمو... ازحتی انگلیس واونورا امده بودن...

بعد ظهرعید باپسرخالم وداییم و داداشم نشسه بودیم بازی میکردیم..قرارشد بمونیم و شب بریم جشن شعبان

مامان به گوشیم زنگ زد وگریه میکرد

فکرکردم حال مامانجان مث بقیه مواقع بد شده وبعد خوب میشه.یکم سربه سرمامان گزاشتم ..

دوباره زنگ زد .سه باره زنگ زد چهاربار همش ارومش میکردم..خرررررررررررررررررربودم نمیفهمیدم

نمیخاسم خالم هم نگران بشه.مونده بودم باچی برگردم خونه ببینم داستان چیه...

به بابا اس دادم گفتم جریان چیه.گفت زود خودتونو برسونید خونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۴
گمشده .....